به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای
بیاورد چون باد لشکر ز جای
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکی
دگر سوی زاول کشید اندکی
شتر انک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشتست با خاک جفت
همی چوب زد بر سرش ساروان
ز رفتن بماند آن زمان کاروان
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
- sēzdahom framāyēd pursīd kū bārag-ē kadām weh.
سیزدهم فرماید پرسید که بارگ کدام به؟gōwēd rēdak kū anōšag bawēd ēn hamāg bārag nēk asp ud astar ud uštar tazag ud stōr ī bayaspānīg.
گوید ریتگ کو انوشه بوید این همه بارگ نیک : اسب و استر و اوشتر تزگ و ستور بی اسپانیگهمه کوه کوهان و هنجار جوی
-
برخیز شتر بانا بربند کجاوه
هوید یاره شتر را گویند
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
از فرگرد هفتم وندیداد را
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحة الصدور راوندی ).
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
چون مرگ شتر فراز آید
آید بسر چه و لب جوی
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
شهريار نامه
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته بخون
بچنگ اندرون گرزه گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار
هیون برنشستند و اسپان به دست
برفتند گردان خسروپرست
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
به دریای آب اندرون گرگسار
بیامد هیونی گرفته مهار
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیون پر برآورد و ببرید راه
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جایهیونی به نزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب.غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
برآمد ز جا آن هیون گران
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ رانمگر خسته گردد هیون گران
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاهبکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
هیونی بپیران فرستاد زود
که اندیشه ما دگرگونه بود
هیونی بکردار باد دمان
بدش نزد پیران هم اندر زمان
هیون تکاور برآورد پر
بشد نزد سالار خورشید فر
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام ...
. سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیون پر برآورد و ببرید راه
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جایوز آن پس هیونی تگاور دمان
طلایه برافگند زی پهلوانبه کارآگهان گفت ز این رزمگاه
هیونی بتازد به آوردگاه
که آرد نشانی ز نستیهنم
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
هیونی برون تاختند آن زمان
برفت و بدید و بیامد دمان ...
... گمانی برم زانک پیران کنون
دواند سوی شاه ترکان هیون
نشست از بر بادپای سمندبه کردار آتش هیونی بلند
به زیر اندرون باره ای چون هیون
چو برگشته بخت او شد نگون
بریدش سر از تن به سان هیون
گرفتش به چپ گردن و راست ران
خم آورد پشت هیون گران
به مژده ز رستم هم اندر زمانهیونی بیامد سپیده دمان
بفرمود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان به دستهیونان فرستاد چندی ز ری
بنزدیک کاوس فرخنده پیهیونی بتازید تا رزمگاه
به نزدیکی آن درفش سیاههیونان کفک افگن و تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو
هیون تگاور ز در بازگشت
همه شهر ایران پرآواز گشت
سوار هیونان چو باز آمدند
به نزد تهمتن فراز آمدند
به نامه درون سربسر یاد کردبرون کرد آنگه هیونی چو گرد
هیونی برافگند بر سان باد
بیامد بر فور فوران نژادهیونی برافگند بر سان باد
بیامد بر فور فوران نژادهمه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیده ها پر ز خونهیونط برافگند گرد و سوار
دگر خواه تا بگذرد روزگار
بفرمود تا پیش او شد دبیر
تگاور هیون جهاندیده پیر
بیامد دوان تا بر اردشیرابا هر یکی بادپایی هیون
به پیش اندرون مرد صد رهنمون
هیونی سرافراز و مردی دبیر
برفتی به نزدیک شاه اردشیرهیونی ز کرمان بیامد دوان
به نزدیک اسکندر بدگمان
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیده تاجور پر ز خون
و گر گم شدت راه دارم هیون
پسندیده و مردم رهنمونپراگند هر سو هیونی دوان
یکی مرد هشیار روشن روانعنان هیون تگاور بتافت
وز آن جایگه سوی بالا شتافتعنان بازکش ز این تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خونطلایه هیونی برافگند زود
به نزدیک پیران به کردار دود
وز آن دیده گه نعره برداشتند
وز آنجا هیونی به سان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگندهیونی به نزدیک افراسیاب
برافگند برسان کشتی برآب
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاهبکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
هیونی بپیران فرستاد زود
که اندیشه ما دگرگونه بودهیونی بر آمد ز هر سو دمان
ابا نامه شاه روشن روانفرستاد هم در زمان رهنمون
سوی شورستان سرکشی بر هیون
هیونی برافگند پویان به راه
بدان تا برد نامه نزدیک شاهعنان بازکش ز این تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خونچو بنشست بر باره بفشارد ران
برآمد ز جا آن هیون گران
به کردار باد هوا بردمید
بپرید وز گیو شد ناپدید
هیونان بختی برافگن به راه
به هر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامه رهنمون ...
. بخندید زان نامه بیدار شاه
هیونی برافگند پویان به راه
هیونی برافگن بکردار باد
چنان دید کز تازیان صد هزارهیونان مست و گسسته مهار
هیونی برافگند نزد گر از
یکی نامه ای نیز با آن درازفرستاد هرسو هیونان مست
نیامدش خراد بر زین بدستهیونی بر افگند تازی به راه
بدان تا برد راه پیش سپاههیونی بیامد همانگه سترگ
یکی نامه ای از دبیر بزرگکنون بسته آوردمش بر هیون
جگر خسته و دیدگان پر ز خون ...
هیونان کفک افگن بادپای
برفتند چون ابر غران ز جایبه پشت هیون چمان برنشست
ابا سرو آزاده چنگی به دست ...
به روز شکارش هیون خواستی
که پشتش به دیبا بیاراستی ...
... شود ماده از تیر تو نر پیر
ازان پس هیون را برانگیز تیز
چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز ...
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت
به خم کمان مهره در مهره ساخت ...
هیون از بر ماه چهره براند
برو دست و چنگش به خون درفشاند ...
چو او زیر پای هیون در سپرد
به نخچیر زان پس کنیزک نبرد
هیون تکاور برآورد پر
بشد نزد سالار خورشید فر
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام ...
... سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیون پر برآورد و ببرید راه
فرستاده شد نزد کاووس کی
ز یال هیونان بپالود خوی
هیونان کفک افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جایبه کردار باد هوا بردمید
بپرید وز گیو شد ناپدید
هیون تکاور برانگیختم
چو آتش بدو بر تبر ریختم
شتر دو کوهان را دوهانگ و الدُهَانِج أو الدُنَاهِج أو الدُهَامِج میگفتند ماده را مایا میگفتند
رنگ شتر نیرومند و سترگ که از بهر نژاد نگاه دارند. رنگ گویند
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحة الصدور راوندی ).
یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه ، آهودو و روباه حیله ، گوردن.
در اشعار فارسی از هیچ جانداری به اندازه شتر یاد نشده از فرخی سیستانی و عنصری و فردوسی و امیری معزی گرفته تا سعدی خاقانی نظامی و حافظ انوری و بیدل و وصال شیرازی و طبیب جهرمی شتر همراه با پارسیان است هرجا سخن از شور و شیدایی است سخن از شتر و ساروان و کاروان ست در پارسی نیز نامهای بسیاری برای شتر امده
بیسراک هیون اروانه بختی لوک - رنگ -
خنگل خلنگ
گویی لوک به چم نر باشد و در کرمانجی نیز لاک به دیگر نران گفته میشود
و رستم با دوازده هزار مرد مسلح تمام بر اشتران نجیب بنشستند و از سیستان برفتند و بیابان بگذاشتند واز راه دریا به مازندران آمدند که او را یمن گویند
تاریخ گردیزی
داریوش در ۲۷ ماه آذریاد (ماه اتش یاد همان اذر ) به جنگ نبوکدرچر دروغین به بابل رفت او میگوید گروهی از سپاهم را بر اشتر سوار کردم یا به گفته خودش به پارسی هخامنشی
انیَم اوش باریم اکونوم
-
رنگ - اشترانی که ز بهر بچه کردن دارند - اشتر نژاده - اشتران باشند که از بهربچه کردن دارند. (فرهنگ اسدی ).
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحة الصدور راوندی ).
--
تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان
-
هزار اشتر بختی و خنگلی
دو صد اسب تاتاری و چرغلی .
فرستاده بر جدری آمد برون
بپای خلنگش چه اعلی چه اسفل
تو گویی که شیداست بر چرخ پویان
چو بر خنگ جوشنده پوشیده خنگل .
هزار اشتر بختی و خنگلی
دو صد اسب تاتاری و چرغلی .
آن تجمل ز وی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و الوانه .
گر بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آن دان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن بیاسایم بود بیحاصلی .
در خانه مرغ را نبود قدرتِ عقاب
در آب لوک را نبود حّدِ بیسراک
زر و زیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتربارها.
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتربار زرینه بیش از هزار.
ز گوش بریده شتربارها
ز سرهای پرکاه خروارها.
نظامی .
جز او از خسروان هرگز که داده ست
به یک ره پنج اشتروار دینار.
ببردند سیصد شتروار بار
همه جامه وگوهر شاهوار.
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار.
چنین هم شتروارها بار کرد
از آن یک شتروار دینار کرد.
شتروار بارست با او هزار
همی راه جوید بر شهریار.
ز گنجش هم اندرزمان ده هزار
شتروار هر چیز برداشت بار.
دم خرست عدوت ارچه صد شتروار است
که بیشتر نشود گر بسی بپیمایی .
چو اشتر و چو درا ژاژخای و یاوه درای
نیم اگرچه مرا اشتر و درا نبود.
رحم آمد مر شتر راگفت هین
برجه و بر گردبان من نشین .
مولوی .
اشتران مصر را رو سوی ماست
بشنوید ای طوطیان بانگ دراست .
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه .
آب وآتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آورده ام
جز به بیاع جهان ندهم کز آن جوسنگ مشک
صدشتروار تبت از بیع جان آورده ام .
غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
بدنبال ناقه چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در خون نشیند
طبیب جهرمی
و ای ساربان اهسته ران کارام جانم می رود
ان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
با ساربان بگویید احوال اب چشمم
تا بر شتر مبندد محمل به روز باران
سعدی
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
احادی بجمال الحبیب قف و انزل
حافظ
کان العیس کانت فووق جغنی
کف و ساعدش چو کف شیر نر
هیون ران و موبد دل و شاه فر
پشت کوژ و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره
بر کنار جوی بینم رستهٔ بادام و سرو
راست پندارم قطار اشتران آبره
غواص
چو بر باره بنشست بفشرد ران
برامد ز جا ان هیون گران
هیونی بکردار باد دمان
بدش نزد پیران هم اندر زمان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافکنده زار.
فردوسی
تو گر شبگیر در توران نهی روی
به آنان کی رسی کایوار رانند.
بندار رازی
شب و روز از رفتن بی درنگ
ز شبگیر و ایوارش آید بتنگ .
آوخ نرسیدیم بشبگیر و به ایوار
در سایه ٔ همسایه ٔ دیوار بدیوار.
من بنده که روی سوی تو آرم
بی بختی و بیسُراک و اروانه .
یکی در دبه افکندی به زیر پای اشتربان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده مارا
عمعق بخاری
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
هزار نخستین ازو بیسراک
به کردن کشی کوه را کرده خاک
هزار دیگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش
هزار سوم ناقهٔ ره نورد
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز
ز هر پیشه کاید جهان را به
شتر. [ ش ُ ت ُ ] (اِ) اُشْتُر، در پهلوی «اوشتر» در اوستا «اشتره » و در سنسکریت هم اشتر بوده است. شاید نام وی مرکب باشد از ماده ٔ«وش » سنسکریت و «وس » اوستا به معنی تابع بودن بعلاوه ٔ «تر» در سنسکریت و «تره » در اوستا نشا فاعلیت و معنی ان بر روی هم «تابع شونده » میشود چه در حیوانات باری و سواری شتر از همه حیوانات تابعتر است. :
چگونه یابند اعدای او قرار اکنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
بدیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
اگر گوسفند است اگر گاو و خر
گر استر بود یا ستور و شتر
چه از گوسفند و چه اسب و شتر
چه از استران و چه از گاو و خر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
هم شتر یابی از این و هم شتر یابی از آن
گرترا قصد شتر باشد و تدبیر شتر.
همه راه پیوسته پنجاه میل
ستور و شتر بود و گردون و پیل.
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تابنده بر آن نکته حکایت به سر آرد
دی شاه در این فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من بغلط موی برآرد.
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم.
پشم بگزینی شتر نبود ترا
گر بود اشتر چه قیمت پشم را.
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر.
شتر چون شود مست کف افکند.
شتر چونکه دشت مغیلان نوشت
شتر بود و حاجی شتر بازگشت.
ادیب پیشاوری
شتر بود و اسپان به دشت و به کوه
به داغ سپهدار توران گروه
—
هیون تکاور برانگیختند
به فرمان بران بر درم ریختند——
-----
- هیونان بختی :
ز خرما هزار و ز شکر هزار
هیونان بختی بیارند بار.
فردوسی .
شتروار زین هریکی دو هزار
هیونان بختی بیارند بار.
فردوسی .
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی
صد استر همه بارکش راه جوی
فردوسی .
همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان .
هیونان کفک افکن تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو .
فردوسی .
زنخ نرم و کفک افکن و دستکش
سرین گرد و بینادل وگام خوش .
فردوسی .
هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رخش غران زجای .
فردوسی .
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر
حکیم خسروی سرخسی
همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان .
فردوسی .
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دوان
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
نشست از بر باره ٔ گامزن
سواران ایران شدند انجمن.
یکی باره ٔ گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین.
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره ٔ گامزن.
به زیر اندرش باره ٔ گامزن
یکی ژنده پیل است گویی به تن.
یکی باره ٔ گامزن خواست نغز
بدان برنشست آن گو پاک مغز.
به زیر اندرون باره ٔ گامزن
ز بالای او خیره گشت انجمن.
بر این باره ٔ گام زن برنشین
که زیر تو اندرنوردد زمین.
بفرمود کان باره ٔ گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من.
ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست و شش.
و شتربال و شتربا
- شتر بر نردبان ؛ هویدا. آشکار. رسوا. (امثال و حکم دهخدا) :
ای نبازیده به ملک و خانمان
نزد عاقل اشتری بر نردبان.
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتربر نردبان.
شتر گردنکش. شتر هرون.
-: عمرو [ لیث ] معتضد را اندر هدیه ها اشتری دوکوهانه فرستاده بوده و چند ماده پیلی بزرگ. (تاریخ سیستان ).
-
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هرآینه از ابلهی و شیدایی.
- شترگربه ؛
در حیز زمانه شترگربه ها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فن است.
بیتکی چند می تراشیدم
زین شترگربه شعر ناهموار.
برو از جان خود برداراین بار
که اشترگربه افتاده است این کار.
هست شترگربه ها در سخن من ولیک
گربه ٔ او شیرگیر استر او پیل سا.
-
حاجی مرد و شتر خلاص.
شتر ارزان است اگرقلاده در گردن نمیداشت.
:
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن
شود مقابل تو چرخ در توانایی.
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
شتر در قطار دیگران خوش نماید،ا).
شتردزدی و خم خم !
شتر دیدی ندیدی ؛
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی.
شتر را چه به علاقه بندی ،
شتر را گم کرده پی افسارش میگردد.
شتر را لب نباشد درخور بوس
ولیکن پشت دارد بابت کوس.
شتر زنبورک خانه است.
شترکره سال دگر اشتر است
شتر که چاردندان شود از آواز جرس نترسد.
شتر که علف میخواهد گردن دراز میکند.
شترگلو باش ، شترگلو باید،
شترمرغ است نه می پرد و نه بار می برد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر نقاره خانه است ؛
شتر و ماهتاب و اعرابی ؛ شبگیر اعرابی شتر گم کرد و چون ماه برآمد بیافت و ماه را به خدایی نیایش کردن گرفت :
هر چون نگرم [...؟ ] من با کرم او
چون قصه ٔ آن اشتر و ماهست و عرابی.
حکایت شتر و ماهتاب و اعرابی
شنیده ام که شنیده است شاه بنده نواز.
شتر پیر است و شاشیدن نیاموخت.
شتر کجاش خوب است که لبش بد است.
میان عاشق و معشوق رازی است
چه داند آنکه اشتر می چراند.
نه شیر شتر خواهم نه دیار عرب. (فرهنگ نظام ).
"شتر دیدی؟ ندیدی!،
"شتر با بارش گم میشه"،
"شتر سواری دولا دولا نمیشه"،
" دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین"،
"شتر اگر مرده هم باشه یاره بار خره"،
"شتر را گفتند چرا گردنت کج است، گفت کجام راست است!" ،
"شتر که روت بخواهد گردن را دراز میکنه"،
،
"این شتریه که در خونه همه می خوابه"،
"آنکه شتر را به پشت بام برد خودش هم باید پایین آورد،
"تخممرغ دزد، شتر دزد میشه"،
اشترینان یکی از شهرهای استان لرستان در ایران است. این شهر در شهرستان بروجرد و در ۱۰ کیلومتری شمال شهر بروجرد قرار دارد. این شهر در دشت سیلاخور قراردارد و آب و هوای سرد کوهستانی دارد. اشترینان
(شُتُرْبانْ) یکی از کویهای تاریخی و بزرگ شهر تبریز است. این کوی از سوی شمال به کوه سرخاب، از سوی جنوب به رودخانهٔ مهرانرود، از سوی خاور به کوی سرخاب و از سوی باختر به کوی امیرخیز میرسد.
—
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
ز دریا به دریا نبد هیچ راه
ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه .
پراکند هر سو هیونی دوان
یکی مرد بیدار و روشن روان .
هیون دوکوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار.
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن .
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است .
هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن .
تو را کوه پیکر هیون میبرد
چه دانی که بر ما چه شب میرود.
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون .
استاد باستانی پاریزی بارها ذکر کرده است که ره های پر فراز و نشیب تمدن ایران بر دوش اشتران کشیده شده و نیک میدانیم که در جنگها در پی هر سوار جنگجو اشتری بود که تنخواهش میکشید و راه های بسیار دور چین تا شام را در ایران همین اشتران پیموده اند
تا هفتاد سال پیش ایران ده برابر عربستان شتر داشت شتر خودرو و قطار دنیای قدیم بود پیشینه ذهن فارسی کاروان با شتر است یعنی حمل و نقل با شتر بود اولین عکس زیبایی که از ساختن برج ازادی موجود است با وجود اشتران زینت یافته
در ایران اشتر گرامی بود که نام ایرانی با نام شتر پیوند خورده با نام زردشت و رتوشتر و رنگوشتر و فرشوشتر
پیامبر و دو برادرش وبرادر دامادش . فرشوشتر (نام برادر جاماسب حکیم وزير گشتاسب بلخی که بمعنای دارنده شترفرا رونده يا راهوار است. -
بهرام گور و بشقابهای شتر سوارانه اش بسیار است -
و همین شتر گرانمایه بود که داریوش بزرگ نامش بر سنگ بهستون نبشت که سپاهش را بر شتر سوار کرده
پساو ادم کارم مشکاووا اواکنم انی یم اوش باریم اکونوم
شتر در شاهنامه جایگاه ویژه ای دارد از هیونان بارکش سخن میرود و گاه با جزییات بیشتر مثل شتر شتر اسنفندیار که میخسبد و برنمیخیزد..
در بین شعرا امیری معزی و فردوسی بسیار بهتر از دیگران نسبت به این مرکوب اشنایی دارند - امروزه برای ما هر شتری شتر است اما در زمان فردوسی و تا همین هفتاد سال پیش شناخت از تیزرویی و استقامت و قدرت هر شتر بنا بر نژاد و شکل ظاهری ان بود نه تنها شتر بارکش از شتر سواری فرق داشت بلکه هر نوع شتر سواری با نامهای مختلف و صفات متفاوت شناخته می شد هیون و یا هجن شتران کم خوراک پرسرعت تیزرو و چابکی بودند که سرین گرد و ران و دستهای کشیده و لبها و چانه بسیار نرم و رانهای کشیده و لاغری داشتند و رنگ ران به سپیدی می گرایید و این نمونه را غزال (آهو ) نیز می نامیدند این نمونه شترها برای کاربرد جنگی و چاپاری و مسافرتی و ورزشی به کار می رفتند نمونهعمانی و شراری مشهور است با نگاهی به شعر فردوسی متوجه شدم بسیار عجیب به نکات بسیار دقیقی درباره اشتران می پردازد و هر نمونه را نسبت به موضوعی که می خواهد بسیار خوب می شناسد و توصیف او از انواع شترهای بارکش و تیزرو و یا بارکش بسیار دقیق است و زیبایی شعر فردوسی و دقت توصیف او را وقتی درک میکنیم که وجه تشابه و اطلاعات کامل این توصیف را کاملا بدانیم
ز دریا به دریا نبد هیچ راه
ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه .
فردوسی .
پراکند هر سو هیونی دوان
یکی مرد بیدار و روشن روان .
فردوسی .
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
فردوسی
---
هیونان کفک افکن تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو .
فردوسی .
زنخ نرم و کفک افکن و دستکش
سرین گرد و بینادل وگام خوش .
فردوسی .
باری به جمال تصویر پردازی فردوسی پاکزاد جان دل و دیده بسپاریم انگاه که کشور آذین بسته همه به پیشباز ایرج شاه شمشادقد تازه جوان پارسی اند وناگاه از میان غبار سیاه هیونی برمیاید که سوگواری بر ان نشسته
فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین به هر کشورش
به زین اندرون بود شاه و سپاه
یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد
نشسته برو سوگواری به درد
خروشی برآورد دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید
سرش را بریده به زار اهرمن
تنش را شده کام شیران کفن
--
------
——
—
—
شاهنامه بازوان پهلوان خویش را به ران شتر می نمایاند
دو بازو و رانش ز ران هیون
همانا که دارد ستبری فزون
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
—
هیون تکاور برانگیختند
به فرمان بران بر درم ریختند——
-----
- هیونان بختی :
ز خرما هزار و ز شکر هزار
هیونان بختی بیارند بار.
فردوسی .
شتروار زین هریکی دو هزار
هیونان بختی بیارند بار.
فردوسی .
صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی
صد استر همه بارکش راه جوی
فردوسی .
همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان .
هیونان کفک افکن تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو .
فردوسی .
زنخ نرم و کفک افکن و دستکش
سرین گرد و بینادل وگام خوش .
فردوسی .
هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رعد غران زجای .
فردوسی .
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر
حکیم خسروی سرخسی
همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان .
فردوسی .
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دوان
بباید فرستاد و دادن پیام
کرمانیان در زمان ساسانی بسیار به شترپروری نامدار بودند مانند خاش ها
جت ها نیز که از سند اورده شدند به کار شتر بانی هم پرداختند و همین شد که در جنوب شتربان را جت بخوانند
—
در مجمل التواریخ درباره هرمزد پسر شاپور پسر اردشیر بابکان میگوید
هرمزد پسر شاپور بن اردشیر بود و از دختر مهرک مهرک نوشزاد و سخت ماننده جد خویش اردشیر و اندر کتاب صوره گفتست پیراهن وشی سرخ داشت وشلوار سبز و تاج در زر داشت اندر دست راست نیزه و اندر چپ سپر داشت بر شتری نشسته
-
.. در مقدمه کلیله و دمنه و آن تمثیل مشهور برزویه طبیب، شتر بر سر چاه... و اوصافی که شاعران آوردهاند مشهورست حتی عربها هم از ایرانیان انرا فرا گرفته اند
مثل «اذا جاء اجل البعير، حام حول البير» (هرگاه كه مرگ شتر فرا رسد، گرد چاه ميگردد) (نك:ميداني،ج1،ص88) كه با عبارتي ديگر در اين دو بيت نيز آمده و به فُرس يعني پارسیان نسبت داده شده است:
اسارت الفُرس في اخبارها مثلا
و للاعاجم في ايامها مثل
قالوا: اذا جمل حانت منيته
يطوف بالبئر حتي يهلك الجمل
و اين همان مضموني است كه ناصرخسرو در اين بيت آورده است:
اشتر چو هلاك گشت خواهد
آيد به سر چهْ و لب جَر
--
-
-------
بروز شکارش هیون خواستی
که پشتش بدیبا بیاراستی
وزان پس هیون را برانگیز تیز
چو اهو ز تیر تو گیرد گریز
چو او زیر پای هیون در سپرد
به نخجیر ازان پس کنیزک نبرد
شتر مرغ دیدند جایی گله
بکردار هریک هیونی یله
---
نظامی نخجیر بهرام گور و منذر بارها و بارها از اشتر گفته
گر سوی بتی جمازه رانم
خود را ز بتان خود رهانم
وز بختی و تازی تک آور
چندانک نداشت خلق باور.
نظامی .
سیصد اشتر ز بختیان جوان
شد روانه بزیر گنج روان .
نظامی .
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
بختی طبل است و با آنست خو.
نظامی .
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه .
میان عاشق و معشوق رمزیست
چه داند انکه اشتر میچراند
--
خداوندا به حق هشت و چارت
زمابگذر شتر دیدی ندیدی
بابا طاهر عربان
——
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
:
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ .
دگر چارصد بختی و بیسراک
بصندوقها بار بد سیم پاک .
من بنده که روی سوی او دارم
بی بختی و بیسراک و اروانه .
آن تجمل زوی جمل نکشد
خنگل و بیسراک و اروانه .
به بیسراک شب آهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزه ٔ گردون همی کنند افسار .
|| شتربچه ٔ بیقرار :
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گام زن .
هزار نخستین ازو بیسراک
به گردن کشی کوه را کرده خاک .
الا کجاست جمل بیسراک من
بسان ساقهای عرش پای او.
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب چو لفج زبانی .
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر حبایل .
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک
شتابنده چون باد و از گرد پاک .
همه توشه ٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور.
روانه شد چنان کز باد خاکی
گفتند: چون خداي شما به آسمان شود و خانه را بر زمين ضايع بگذارد، خانهاش بغارتند و بيران (ويران) كنند… هركجا مصحفها بود از قرآن و توريت و زبور و انجيل همه در صحرا افگندند و [ابوطاهر جنابي] گفتي: در دنيا سه كس مردمان را تباه كردند؛ شباني و طبيبي و شترباني…
- اشتر بختی ؛ شتر خراسانی : همان شب نیز موبد موبدان بخواب دیده بود که اشتران بختی با اشتران اعرابی بعدد کمتر از آن بختی با یکدیگر جنگ کردندی و آن اشتران اعرابی بختیان را هزیمت کردندی . (ترجمه طبری بلعمی )
باري انقىر توانم كه كتاب اشترنامه جمع كنم
گرعلی ساربان بود داند
که شتر را کجا بخواباند
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی .
سعدی (گلستان ).
---
. چون به نخله ٔ محمود برسیدیم توانگر را اجل فرارسید درویش ببالینش فرازآمد و گفت ، ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی .
تو را کوه پیکر هیون میبرد
چه دانی که بر ما چه شب میرود.
سعدی .
حکایت آن روباه که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیدهام که شتر را به سخره† میگیرند
گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق† از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود
——
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
ز دریا به دریا نبد هیچ راه
ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه .
پراکند هر سو هیونی دوان
یکی مرد بیدار و روشن روان .
هیون دوکوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار.
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن .
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است .
هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن .
تو را کوه پیکر هیون میبرد
چه دانی که بر ما چه شب میرود.
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر شیر و چهرش چو خون .
اهل فارس به موج شترک میگویند به لگد انداختن و لنگر انداختن و تنه زدن نیز شترک میگویند و دیگر انکه شتر به الفاظ بسیار امده دکتر جعفر موید معتقد است این بیت سعدی نیز سمیلان اشتباه است و اصل ان شملال به معنای شتر تیزرو است
چو شملال بر می نگیرد قدم
وجودیست بی منفعت چون عدم
گویند اعرابی بر در خاندان برمکی رفت وقت برگشتن بجای شتر خود بختیی از بختیان امیر برگرفت از انجا مثل شد که تبخت جمل الاعرابی شتر اعرابی بختی شد - و این کلمه بختی به عربی رفته - بختی شتری مرغوب بود که بویژه بروزگار عباسی نزد شهریاران و بازرگانان و بزرگان می گرفت
شتر نر خراسانی را با شتر ماده عربی می زدند و بچه اش را بختی میگفتند
بختی مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من
در عرفات عاشقان بختی بی خبر تویی
کز همه بارکش تری و از همه بی خبرتری
==
وقتی حاج میرزا اغاسی وزیر گرانسنگ ایران زمان قاجار به شیراز رفته بود و در ان حین به مکتب خانه های شیراز سرکشی میکند تا دانش اموزان ان دوره را ببیند و بسنجد از میان دانش اموزان کودکی شیرازی را صدا می زند و میگوید پسر جان از سعدی شعری بخوان پسرک شیرازی هم که اصلا نمی دانسته این وزیر کشور حاج میرزا اغاسی ست از همه جا بی خبر دو بیت از گلستان می خواند
از من بگوی حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به ازار میدرد
جاجی تونیستی شتر است از برای انک
بیچاره خار می خورد و بار می برد
به هرحال من از این زیباروی ناهموار ممنونم که از صم الخیاط ادب گذشت و اشتر خود را بر در خانه این حقیر خواباندید
تو خواب میکن بر شتر تا بانک میدارد جرس
دولا دولا به شترسواری نتوان رفت که گفته اند اشتر به دور مینگرد خر به پیش پا - چه شود من شتر بخت خویش را در صم الخیاط زمانه برانم تا بلکه مردم شتر گریز که فرق خر دجال از شتر صالح ندانند جمال الهی را در ایینه جمال ببینند افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت- که ساعتی بر شتر فکر سوار بودن با هزار حج پیاده برابرست
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل
من بیچاره فقیر که نه ان بازرگانم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار و نه انقدر صالحم که شتر از جگر سنگ بدرارم بلکه ان بدبختم که
شتر من وسط دجله بمیرد ز عطش
غیر در بادیه سیراب بگردد شترش
ابل غیری بجزيرة روت وابلي
نصف الشط ضمت وتحن على
أرى إبلي بجوف الماء حلت
وأعوزها به الماء الرواء
تحلأ يوم ورد الناس إبـلـي
وتصدر وهي محنقةٌ ظمـاء
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
میبایدش کشیدن باری به ناتوانی
ىر فضيلت شتر همان بس كه شيخ اجل سعدي او را برتر از اسب نهاده و گفته است
اسب تازی همی رود به دوتک
اشتر اهسته می رود شب و روز
- و خداوندش ایه اش نهاد
فقال لهم رسول الله ناقة الله و سقياها فكذبوه و فعقروها
پس چون در وجود آمدند، راه زمین بر ایشان گشادند، و آن را نرم و ذلول کردند
کشف الاسرار رشید الدین میبدی سوره مائده
-
هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو
از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن .
امیرمعزی
باره ٔ دولتت ززین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت .
مسعودسعد.
نه این تازیان را مرا و چرا
نه این بختیان را نشاط کنام .
مسعودسعد.
من بنده که روی سوی او دارم
بی بختی و بیسراک و اروانه .
مختاری .
اما شاید زیبا ترین توصیف از خاقانی باشد
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
بار محنت بدو بختی شب و روز کشی
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم .
خاقانی .
شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ
بختی که دید یافته حبل المتین زمام .
خاقانی .
در عرفات عاشقان بختی بی خبر تویی
کز همه بارکش تری و از همه بی خبرتری .
خاقانی .
بختی مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من .
خاقانی .
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
کو بختی سرمست است از بارنیندیشد.
خاقانی .
پی کور شبروی است نه ره خجسته و نه زاد
سرمست بختی است نه می دیده و نه جام .
خاقانی .
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی .
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ .
فرخی .
هیون دوکوهه دگر ششهزار
همه بارشان آلت کارزار.
اسدی .
شتر داشتی صد هزاران فزون
همه بختی و دست و پاها ستون .
اسدی .
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن .
لامعی .
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است .
ناصرخسرو
-
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر
حکیم خسروی سرخسی
-----
شتر دیدم که لیلی وار می رفت
جهاز سنگین و بی افسار میرفت
سرافسارش به دست چرخ گردون
دل سنگین به زیر بار می رفت
غم عالم همه کردی به بارم
مگر ما لوک مست سر قطارم
مهارم کردی ودادی به ناکس
فزودی هر زمان باری به بارم
کلمه هیون یا هین ایا می تواند همان هجن باشد ایا هجن با هیون یکی است جای تامل دارد
و منوچهری را بر آنها بیفزاییم ز «الا یا خیمگی خیمه فروهل...» از «نجیب» خویش میگوید
نجیب خویش را دیدم به یکسو
چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانوبندش از دست
چو مرغی کش گشایند از حبایل
برآوردم زمامش تا بُناگوش
فرو هِشتم هُوَیدش تا به کاهل
نشستم از برش چون عرش بلقیس
بجَست او چون یکی عفریتِ هایل
همیراندم نجیب خویش چون باد
همیگفتم که اللّهم سَهِّل
...
چو دیدم رفتن آن بیسُراکان
بدان کَشّی روان زیر محامل
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل
بچر! کت عنبرین بادا چراگاه
بچَم! کت آهنین بادا مفاصل
بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بُگسِل
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل...
-----
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
شراع او، سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین
سراب آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
—
ان مژگان بلند شتر هم حکایتیست گویی میرک بلخی برای ان گفته
بدور دیده نه مژگان بود که خار غمت
به پا خلیده و از دیده سر بر اورده
ودیگر نقش شتر در مثنوی است، قصه شتر که به خانه مرغی میرود، قصه اشتر و استر، شتری که مهارش را به دست موشی میدهد، شتری که گم میشود و جستجوی آن، اشتران بختی اندر سبق، زانوی شتر...قصه آن اشتر کرد که او را به کرایه گرفتند از برای آن مفلس....
=
هزار دگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش .
مولوی .
بر هوا برداشت آن بنده قصیل
اشتر بختی سبک بی قال و قیل .
مولوی .
اشتران بختی ام اندر سبق
مست و بیخود زیر محمل های حق .
مولوی .
. اشتریام لاغری و پشتریش،
ز اختیار همچو پالان شکلخویش...
) مولانا در مثنوی میگوید
که نیست در خور با جمل سمّ الخیاط
--
.، چه بهتر از داستان تأمل برانگیز «شرحی بر قصیده ی جملیه»، نوشته هوشنگ گلشیری...
شاید این حیوان نجیب باعث شد در یک کجاوه بنشینیم و با همکاری هم یک اشترنامه با هم شتر نویس کنیم امید که شتر گربه نباشد و باعث پیوند عرب و عجم شود به امید انکه این ارزوی پرواز شتر مرغ نباشد و نه انگونه که گفته اند شتر در خواب بیند پنبه دانه بلکه شتری راهوار باشد و کاروان شکر ازپارس به پاریس برد
نترسم من از کبک یافه سرای
که اشتر نترسد ز بانگ درای
خدا گواه است که ما در این میان هیچ شتر نر و ماده ای نداریم و تنها می بینم که در ادبیات فارسی شتر با بارش گم می شود تنها دلخوشیمان ادب فارسی است وگرنه زمام این شتر را بر گردنش می انفکندم همه غممان عدم توجه به ادب فارسی است نه با اسب اسفندیار دشمنی داریم و نه مهری به ناقه بسوس - عمریست دور از شتر خواب اشفته می بینیم و اشنا و بیگانه بر شتر فتنه و عداوت سوار شده اند با اینهمه شکوه ای نیست تلک شقشقة هدرت ثم قرت
حمل و نقل در بیابانهای بلند ایران از امو دریا تا عراق و کویرهای ایران و دشتهای خراسان را بجز با قطار و کشتی شتر نمی توانستند بگذرانند و زنان و کودکان و سفرهای دراز جز با شتر و کجاوه غیر ممکن بود چرا که برخلاف اروپا منطقه مابین چین و هند تا اروپا ابادی ها از هم دورند و جانوران دیگر سوای اینکه وزن زیادی را نمی توانند حمل کنند چند برابر بار خود باید می خوردند به همین علت بود که حتی سواره نظام سپاه ایران پیوسته هر سوار یکی دو شتر در پی داشت و تعداد شتران بارکش پیوسته از اسبان بسیار بیشتر بوده - جالب اینجاست که برای سفرهای دراز شتر ماده را به کار میگرفتند که بسیار تیزرو و پر طاقت است و سوار می توانست بدون هیچ غذایی از شیرش استفاده کند بعد ازهشتصد تا هزار کیلومتر شتر انقدر لاغر شده بود که انرا می فروختند و یکی دیگر می خریدند یک شتر میتواند در عرض سه روز پانصد کیلومتر و بیشتر طی کند - بر شتر کجاوه می بستند و در کجاوه به راحتی می توانستند استراحت کنند - نکته دیگر اینکه بعد از امدن رضا خان به اسبها و شتران توجه نشد و صدها هزار تیره و نژاد بسیار خوب از ان تلف شد امروز برخی تیره های شتران را در کشورهای عربی تا ۵ ملیون دلار خریدو فروش میکنند
شتر سرخ رنگ قهوه ای برای استقامت و بارکشی است شتر سفید برای نگه داری و مسیر طولانی است و شتر سیاه برای شیردهی --شترهای سفید و سیاده و تیره های قوی در ایران از بین رفته درهشتاد سال اخیر و شترهای ایران خیلی کوچک و ناکارا و ضعیف شده اند
به همین یاد من قبل از همه گیر شدن نیسان در بین قشقایی ها و عشایر دیگر فارس هر خانواده ده ها شتر داشت که بن و بارش را میکشید
----
امار رسمی از چارپایان عشایر فارس است
طایفه عمله قشقایی و 35500 نفر جمعیت
اسب و قاتر 000/2 ، شتر 000/1 ،
2- طایفه کشکولی -، 000/25 نفر جمعیت ، ،
اسب و قاتر 2600 ، شتر 3200 ،
3- طایفه فارسیمدان 13500 نفر جمعیت
اسب و قاتر 4000 ، شتر 000/11
4- طایفه شش بلوکی 500/21 نفر جمعیت ،
اسب و قاتر 1500 ، شتر
5- طایفه دره شوری 500/20 نفر جمعیت ،
اسبو قاتر 3000 ، شتر 2000 ،
6- طایفه عرب و باصری – کرد شولی 500/38 نفر جمعیت ،
، اسب و قاتر 2000 راس ، شتر 1000 راس
ایا یارا درنگی تا بگریم
بر ان خونین کفن خوبان مکران
جوانی غرق خون همچون سیاوش
پدر بر نعش او چون پور دستان
شبانا ان هیون پیش اورم هان
که در سردارم آندیش فراوان
مرا رنگ اشتری باشد تنک سال
به رهواری و تیزی همچو طوفان
شبان ان اشتر زردم بیاور
الا ای خیمگی خیمه فرومان
من انم چون بخوابانم شتر را
کنندم ساروانان افرینان
دو زانوبند چون برگیرم از پاش
جهد چون اذرخش از تیغ بران
درای اشتران را بانگ چون خاست
چو مهر آسمان گردید پویان
به تکران این جهان را در نوردم
چو زیر هر دو ران اورده یکران
هیونی زیر دارم اتشین رو
چو اهویی که از یوزان گریزان
نیا تا اشتر زرتشت پیدا
پدر تا اشتر صالح نمایان
ذلولی رنگه شملالی شراری
رحولی بیسراکی دخت اروان
بسان کرگدن گاه دویدن
به تگ گرگانی و درخیز غرمان
نه نزد تازیان باشد نژادش
نه در بلخش فرایابی نه عمان
دو رانهایش چو رانهای زرافه
میان هر دو ران خشکیده پستان
کفل جز با کف دستان نرانده
زنخ نرم و لبان پوشیده دندان
شکافی نرم زیر دم هویدا
چو نو دوشیزه ای نادیده دشتان
چو بر بالای کوهانش نشینم
نوردم در دمی دشتان و کوهان
هیون بختیی چون بخت روشن
روان گردیده چون رود خروشان
خرامیدن جوانی نرم رفتار
چمیدن دختران روی پوشان
شناگر زیر پا دارم نهنگی
کف افکن چون نهنگ عنبر افشان
نه پایش بر زمین اید نه دستش
کشیده گردن و برگشته مژگان
به رهیابی بود گویی فرشته
به رهواری مگر از تخم دیوان
نه اهنگش به نیش تازیان
نه رفتارش به رنج ساروانان
نه پایش را درشتی سوده از ره
نه زخمش بوده از خار مغیلا ن
کف پایش بنرمی همچو خامه
که از سرشیر شب برداشت چوپان
به نرمی و سپیدی روی دلدار
ندیده هیچ ازاری ز سنگان
سوارش همچو دامادیست خوشبخت
که دارد بر سر دوشیزه فرمان
کف افکن تیزرو نرمینه رفتار
نه در بختی نه در تازیش همسان
بود پشکش به خوشبویی مگر مشک
بود کرکش به نرمینی مگر جان
نه راهش کج شود از تیز پایی
نه گامش کند می گردد به پیچان
تکاور کوه کوب و راه بگسل
بیابان در نورد و دشت پیمان
شتر مرغی که چون خیزد بتازد
چو شاهینی شکارش را شتابان
ز بس نرم است رفتار سبک رو
مگر بادست و قالین سلیمان
سوارش همچو کشتیبان به دریا
به باد و بادبان گشته خرامان
بسان سینه کشتی رود پیش
چو مروارید خوی گردیده غلتان
دمش پرمو و تابیده چو گیسو
دمش خوشبو چو باد نوبهاران
ایا یارا درنگی تا بگریم
به یاد آن همه گردان و نیوان
کجاشد رستم و گیو و سیاوش
کجاشد پهلوان گرد تلیمان
نه از بهرام زوبینش نشانی
نه از شهراسب و نه سام نریمان
نه خسرو ماند و گنج باداورد
نه باذان و نه وهرز کامگاران
نه در ارگست دیگر کسندانه
نه در پرده دگر گرد افریدان
نه دیگر تهمداران گشته سالار
نه دیگر ارگبد نه پرته داران
نه دیگر تاج و اورنگست در شهر
نه در پهل ِ اراوادن شهستان
نه پیدا یادگاران زریران
نه گورک دیو اخشیجی هویدا
نه از کاخ فریدونست بنیان
نه گرد اچمتانه امدانه
نه هیچ ابادی از کاخ هگمتان
نه اپادان شوش و تخت جمشید
نه نام مهرگان گدگ و نه ماهان
به گردش ویسپوران اردشیران
کجاشد هرمزان و کو قبادان
کجاشد از خورنگ تا به خرخیز
کجا شد کاشغر تا رود عمان
نه دیگر دیلم ا سپارست در شول
نه در طرم است وهسودان و جستان
نه شروان شاهیان و نی فریدون
نه دیگر ان فریبرز و اخستان
نه گردوی و نه وستام و نه کومش
نه شاپور و ارشک و ارمنستان
نه مرداویج ونی دشمن زیاری
نه کاکوی و نه کاکی و نه ماکان
نه کاووس و نه کشواد و نه کارن
نه کورنگ و نه کرکوی و نه کوشان
نه مانوش و نه مازار و نه مهراب
نه ماکان و نه ماهان و نه مهران
نه فرهاد ونه فیروز و فروهل
نه فرخ نی فریبرز و نه فریان
نه ویدرنه نه اردومنش و هوتن
نه برزیکان و برزنگان نه برزان
نه شروین ست و نی ونداد هرمز
نه باوندست و نی زرمهرشاهان
کجا شد باربد با نغمه هایش
کجا شد بامشاد و کوش کوسان
کجا شد ان گرانمایه فروهل
کجا شد زاده دارا و ارشان
دریغ ارزان گهرسنگان ندانند
چه ارزشمند میباشد چه ارزان
نه از فرهنج گنجی بهتر اید
نه رنجی بهتر اید در ره ان
مکن ای آسمان افراسیابی
چه دستان میزنی با پور دستان
نه برمک زاده ای در بلخ بختی
نه بهدینی دگر در کوی خوبان
سپهر باژگون بازی نگون کرد
شده بوزینه را بر باز فرمان
نبهره میخورد از باغ بهره
نبرده میبرد رنج فراوان
شده بد بندگان سالار و سرور
شده ازادگان در بند دیوان
شده پژمرده دل بیباک نیکان
شده آزرده جان آسوده جانان
نکوکاران نیابی هیچ دلخوش
ستمکاران نبینی هیچ پژمان
گرامی میخورد اندوه بسیار
گجستگ میچرد در دشت خندان
نه تنها گاو ایشان مردم آزار
شده گوساله هاشان نیز گاوان
نه ارتخشثر را در شهر یادی
نه انگد روشنان مینوی جان
نه در پهلویه اسپاران دیلم
نه درفلوجگان فهلوج پهلان
شده گیلویه در کهکیلویه بند
وخان زندان شده در کوه واخان
چغانی گشته در اشکاشمی تک
زده تگ بر سرش توران توران
نه دیگر قندهاری زابلی زاد
نه آذرپادگانی پارسی خوان
نمانده کاشغر را ایرجی زاد
نمانده پهلوانی در دهستان
شده گشتاسپی در گنجه پر رنج
شده دربندیان در بند زندان
نه دیگر آتش خود سوز گنجه
نه شروان شاه و نی کاخش گلستان
نه خارستانیان را شهریاری
نه در پخلویه دیگر شاهشاهان
نه دیگر پهلوان پارسایی
نه دیگر مرد شهریج و پروچان
نه پهشان را دگر در وخش شاهی
نه دیگر پادشاهیشان به لمغان
نه دیگر پالگان نی پخچگانی
نه کلمان و نه دنگان و نه دیگان
نه در پهلو دگر دهقان بخرد
نه در دیلم دگر ان کوتوالان
نه در لاهور دیگر نه لهوگر
نه دیگر در سکاوند و نه کیکان
نه دیگر پادشاهان سواتی
نه چولی در دهستان و نه جولان
نه دیگر پارسی پرورد تازی
نه دیگر بختیی آید ز ختلان
نه دیگر از ختل اسبی همالیج
نه دیگر چرمه و خنگی ز گرگان
نه دیگر چرمه کرکوک نامی
نه دیگر خنگ گرگانیست نامان
نه اسبان نسایی نی دهستان
نه دیگر باره را رستم خداوند
نه دیگر اسپ را اسفندیاران
نه از شبدیز و از رخش است یادی
نه دیگر مانده یادی از سواران
سواری نیست تا تنگد بر رخش
دلیری نیست تا تازد به میدان
نه دیگر تیزرو اسپان رهوار
نه دیگر بادپایی آتشین جان
کجا شد پارسی زادان دهوار
کجا شد ان همه کوچ بلوچان
کجا شد ان همه خوبان بارز
کجا شد ان همه نیکان تفتان
کجا شد دیلمان نیزه انداز
کجا شد سخت رزمان خراسان
بلوچان را بروز امد سیاهی
نه برزو بازویی مانده نه برزان
نه مانده شولیان را کوتوالی
نه در مندیش مانده کوتوالان
براورده دریغا از دریگوی
ز کردان گرد و از افغان افغان
تهمتن مانده از ته مانده خرسند
پشوتن گشته از گندیده شادان
نه از ساسانیان نامی به دفتر
نه از کوشانیان یادی به دیوان
نه نیشابور دیگر ان ابر شهر
نه پشاور ببالد در سجستان
نه داد پیشدادی مانده برجای
نه از اشکانیان مانده مهستان
نه غورک را به سغدش مانده جایی
نه از مانی و دینش نه نیوشان
نه نوذر کشوری اید ز فرخار
نه اشکش لشکری اید ز تفتان
نه فاراب ست و نی فرغونیانش
نه دیگر خسروی در خاک شغنان
نه کالینجار و نی دیواشتیجی
نه دیگر پارسی در پارسیخان
نه در اشروسنه افشین خداوند
نه افشین و نه اخشید و نه طرخان
نه ذاذویه دگر شاهست در سرخس
نه ماهویه دگر در مروشهجان
نه نیشابور را دیگر کنارک
نه غرشستان برازنده بر ایشان
نه دیگر پارسی دارای دربند
نه دیگر در سریر اورار و فیلان
نه کوشان شاه باشد در فرارود
نه شاخ اشکاشمی دارد نه شغنان
نه در نخشب دگر نخشب خداتی
نه کابل شاه شاه کابلستان
نه دیگر مانده ترمذشاه ترمذ
نه دیگر ریوشار ریوشاران
نه وردانشاه در وردانه سرور
نه فیروزی به سغد و زابلستان
نه دیگر بهمنه در شهر باورد
نه ابزار نسا نه چول جرجان
نه کش نیدون و نه رخچ است زنبل
نه شیر بامیان نه شیر ختلان
نه در فرغانه دیگر مانده اخشید
نه دیگر مانده در مرغاب گیلان
نه دیگر جوزجانان را خداوند
نه دیگر در سمرقنداست طرخان
هرات و بادغیس و خاک پوشنگ
نمانده سرور انان برازان
بهل تا خون بگریم ای برادر
دریغا کشور ایران ویران
خداوند بخارا رفته از یاد
دریغا خسرو خوارزم خسران
نه دیگر مانده چاچش را کمانکش
نه دیگر مانده کش را کیش و قربان
نه دیگر دوستی اسوریان را
نه دیگر چشمه ای در اشتیخان
نه در خوارزم مرد پارسیگوی
نه ارتاویل و اربل پهلوی دان
شده بیگانه خوشگفتار دهوار
شده بیجا بلوچ پیل رزمان
شده غولان خداوندان بارز
شده کرمان سپهداران کرمان
کمند انکه کمند انداز بودند
کمندانداز کو و کو کمندان
کجا شد شاه خوشگفتاری از خاش
کجاشد نیک کرداران سنگان
کجا شد ان سپهسالار پوشنگ
کجا شد ان دلیران همالان
کجا شد ان سبکتازان سرباز
کجا شد نیزه داران سراوان
کجا شد نیکاهنگان پهره
کجا شد نیکبختان سجستان
شده بدبخت فرزندان ایرج
شده بی تخت شاهنشاه ایران
نه تخت ایرجی در بلخ بامی
نه تاج خسروی در بابلستان
نه بلخ بخت روشن را نشانی
نه کس اندیشه اش از خاک انشان
نه خوارزمی به نام پارس نازد
نه بختی و نه کرمانج و نه برزان
بهل تا خون بگریم ای برادر
رها کن تا بنالم ای پدر جان
دریغا پارسیگویی نماندست
که دیگر پارسی داند در ایران
نه ارزنگان واذربایجان را
نشان از پارسی باشد نه اران
دریغا جز دریگو پارسی نیست
به نزد این دورویان دروغان
گروهی بیخرد ناخوانده دانش
نمیدانند پهلو از خراسان
نه پختو میشناسند و نه کرمانج
نه از گفتار برزان نی ز اران
ز گفت پارسی پهلوانی
نمیدانند جز مرغ و فسنجان
اگر زاهد به صد ترفند و افسون
کند روح خبیث خویش پنهان
درخشد چشم جلاد از پس ریش
بود پیدا چو خر از زیر پالان
بیندازم سرش با گرز یک زخم
به شفشاهنگ اهنجم سر آن
دگر ازادگان پارسی را
نمانده سروری بر شهر ایران
مسلمانان بگیریدم که رفتم
فدای ان دو چشم نامسلمان
چو ان شاهان نیکو مرد رفتند
بسم باشد امید شاه مردان
بقلم: أحمد بن محارب الظفيري
“الذلول العمانية”: وهي الذلول المنتقاة من الابل العمانية الاصيلة وتنسب هذه الابل الى بلاد عمان حيث توجد سلالاتها الاصيلة عند عربان بوادي عمان ومنهم درجت “انتقلت” الى قبائل جزيرة العرب ويتردد ذكر الذلول العمانية في قصيد واشعار عربان الجزيرة كثيراً.
وهذا الشاعر الاسود بن مبارك الحسيني الظفيري رحمة الله عليه, ابعدته المقادير في سنة 1925م عن زوجته الظفيرية المسماة “هنديه” فأخذ يتوجد عليها ويتمنى رؤيتها, لذلك فهو يخاطب ذلوله الاصيل “ولد العمانية” بالابيات الشعبية التالية, طالباً منه ان يسرع في هجيجه (ركضه) ليوصله اليها. والابيات من نوع الهجيني, والقصيدة تسمى “هجينيه” يقول الاسود:
ما حلى هجتك يا “ولد العمانية”
بسهلة ما نطالع فيها الازوالي
امساني الليل ما روحت هنديه
امساني الليل وانا عامس بالي
أبو نهيد يشادي بيض قمريه
واللا الزبيدي برقوق ليا سالي
أكله من الزاد بس الذوق بشفيه
وشربه من الماء يقوسونه بفنجالي
شرح البيت الاول: يقول: ما احلى هجتك (ركضك) يا ولد العمانية في ارض سهلة لا نطالع فيها الازوال (الاشباح والاجسام).
شرح البيت الثاني: يقول: امساني (ادركني المساء, الليل) وما روحت (ما وصلت) الى هنديه, وامساني الليل, وانا عامس (دائخ, مختلط) بالي (اي مزاجي) متعكر.
شرح البيت الثالث: يقول: نهيد (مصغر نهد) هنديه, يشادي (يشبه) بيض القمرية (الحمامة) او هو يشبه الزبيدي (الكمأ الابيض) النابت في رقوق سائل بالماء.
شرح البيت الرابع: يقول: ان أكل هندية من الزاد فقط تذوقه بشفتيها اما شربها من الماء فهم يقوسونه (يقيسونه) بمقدار فنجال (فنجان) القهوة.
وهذا شاعر آخر ينصح من لم يجد رزقاً في بلده, ان يركب على الذلول “بنت العماني” ويفتش عن الارزاق في ديار الله الواسعة, يقول:
ما تندم من ركب “بنت العماني”
في رجا مولاه والفرجه سليمه
ما حلى المسرى ليا نام الهداني
فوق “هجن” يقطعن درب الخريمه
ليا افلس الرجال من كل المعاني
وش يبي بالدار وقعود الهضيمه
الفجوج وساع يا ذرب الايماني
والمرازق عند ربك مستديمه
“الذلول الصيعرية”: وتنسب هذه الذلول إلى الإبل الصيعرية, التي توجد عند بعض قبائل جزيرة العرب, ولا يشك اعراب البادية في اصالة هذه الابل, والذلول من هذه الابل كثيرة الترديد في قصيد واناشيد البدو, فهي معتادة وصبورة على قطع المسافات واقتحام المفازات, وتقاوم بقوة واقتدار ظروف الجو الصعبة القاسية مثل شدة الحرارة والرياح والعطش.
والابل الصيعرية ترجع بأصولها لليمن فهي من ذرية الابل الاصيلة والمنسوبة الى احدى قبائل اليمن وهي “قبيلة الصيعر” التي لها ذكر قديم في التاريخ.
وهذه ابيات لوالد كاتب هذه السطور قالها قبل سبعين سنة من قصيدة شعبية طويلة يصف فيها ناقته الصيعرية المولدة عند الظفير:
يا ذلولي ناسف فوقك شدادي
جاني المطراش وانتي صيعرية
زومعي بي عن سواهج النوادي
وارفقي بي يوم ما غيرك خويه
وان نشدت القلب وش نية مرادي
قال ما دون الهنوف الضومرية
معنى البيت الاول: يقول الشاعر: يا ذلولي لقد نسفت (وضعت) فوق ظهرك شدادي (مركبي الخشبي)
بسبب اني نويت المطراش (السفر) وانت اصيلة صيعرية.
معنى البيت الثاني: يخاطب ذلوله الصيعرية ويأمرها بأن تزومع (تهرول) به لتبعد عنه سواهج النوادر (النعاس) ثم يطلب منها بأن ترفق بحالة لأنه لا يجد خوياً (صديقاً) له غيرها.
معنى البيت الثالث: يقول اذا انشدت “سألت” القلب عن ايش يرغب ويريد? فإنه “القلب” يرد على سائله ليس هناك شيء يعادل الوصول الى اهل الهنوف “الحسناء” الضومرية “الضامرة” فهذا السفر من اجلها.
ملاحظة: لا تنس ان هذا شعر شعبي اسماه ابن خلدون (ت808هـ / 1405م) بالشعر البدوي وذكر ان كلماته موقوفة الاخر تلتزم بالسكون ولا تلتزم بحركات الاعراب, ويعرف الفاعل من المفعول به والمبتدأ من الخبر من سياق الكلام.
الذلول الحرة: وهي من ذرية الابل الحرة التي كانت ايام زمان عند بعض قبائل الجزيرة العربية مثل قبيلة الشرارات ومطير والظفير وشمر وعتيبة.
يقول الشاعر الشعبي واصفاً ابل آل ثاني حكام قطر وهي من الابل الحرة:
يا راكب اللي بعيد الخد يطونه
“حراير” من سلايل جيش ابن ثاني
من الثميلة لدار الشوق يمسنه
لا روحن بالوصايف جول غزلاني
تكفون يا اهل النضا سجوا عليهنه
سجوا ولجوا وصيور العمر فاني
لابد من خرقة بيضا على السنة
والموت من قبلنا ما عاف راكاني
شرح البيت الأول: يقول الشاعر: يا راكب اللواتي بعيد الخد “الارض” يطونها لأنهن ابل حرائر من ذرية جيش ابن ثاني (حاكم قطر).
شرح البيت الثاني: يقول انطلقت هذه الركائب الحرة من الثميلة “الثميلة حسو ماء قبل العمق” متجهات الى دار الشوق “دار الحبيبة” وعند المساء اذا روحن “وصلن” فهن بالوصائف مثل جول الغزلان يستخدم البدو الحاليين “الجول” و”السرب” بنفس معناه الفصيح وهو القطيع من الغزلان والمها.
شرح البيت الثالث: يقول تكفون “نرجوكم” يا اهل النضا اهل الركايب سجوا تفسحوا عليهن, وايضاً وانتم على ظهورهن لجوا “اعملوا لجه اي اكثروا من القصيد” فصيور “فصيرورة” العمر فان “ميت” اي تمتعوا واستانسوا على هجنكم الاصيلة فنهايتكم الموت.
شرح البيت الرابع يقول: آخر حياة الانسان لابد من خرقة بيضاء يقصد الكفن كما امرت السنة, والموت من قبلنا “ما عاف ما ترك” راكان “شيخ قبيلة العجمان الفارس والشاعر راكان بن فلاح بن حثلين توفي سنة “1310 هـ / 1892″م.
والابل الحرة هي ابل تتميز بالقوة الجسمانية وتوجد اعداد منها كثيرة عند معظم قبائل جزيرة العرب على عكس الانواع الاصيلة الاخرى من الابل التي تحتكر وجودها وتربيتها قبائل معينة في جزيرة العرب وفي اليمن وعمان والامارات والعراق وسوريا.
الذلول الباطنية: وهي من الابل الباطنية الاصيلة وتوجد في ساحل الباطنة في عمان وهي رشيقة ورقيقة ومن ارفع وانبل انواع الابل وهي ذلول الحكام والسلاطين من اهل الحاضرة وتجد صعوبة في العيش وسط الصحراء ولكن عرب جنوب الجزيرة تمكنوا من تهجينها بتزاوجها مع جمل الصحراء.
الذلول التيهية: تنسب هذه الذلول الى الابل التيهية وتسمى ايضاً بالابل التيهيات ويقال: ان هذه الابل تحدرت من ناقة مدجنة مستانسة ضربها جمل متوحش هامل بالصحراء اسمه التيهي لأن اي راع من رعاة الابل حالما يشاهد اثار التيهي على الارض فإنه يفرح غاية الفرح حيث يعمد الى اطيب نياقه ويعقلها عقلاً جيداً بوضع البروك ويتركها في مكان ناء ويبتعد عنها هو وقطيع ابله ويدعو الله ان يأتي التيهي الجمل الوحش الى ناقته ليضربها فإن تحققت امنية الراعي وتم تضريب الناقة من قبل التيهي فإن امنية الراعي الثانية هي ان تلد ناقته حوارة انثى حيث ان ذرية هذه الحوارة بعد ان تكبر وتصبح ناقة ستكون سلالة متميزة على مر السنين تسمى بالابل التيهية.
وهذا الاعتقاد الذي نسمعه اليوم عند البدو الحاليين عن الجمل المتوحش “التيهي” وتضريبه “تزوجه” لنياقهم له جذور قديمة في تراث العرب الاوائل عرب الجاهلية والاسلام فهم ينسبون بعض الابل عندهم الى “فحول الحوش” وهي جمال متوحشة هائمة في البراري تنسب الى الجن وتسمى هذه الابل المتولدة من “فحول الحوش” بالابل الحوشية وذلولها ذلول حوشية يقول ابوالفضل احمد بن محمد الميداني ت518هـ / 1101م في كتابه “مجمع الامثال”: الابل الحوشية منسوبة الى الحوش يعني ان فحولها من الجن لان العرب تزعم انها ضربت في نعم بعضها فنسبت الابل اليها فقوله للناقة من الحوش اي من نسل فحول الحوش ويقال ايضاً للنعم المتوحشة الحوش”.
ويذكر ابوعثمان الجاحظ عمرو بن بحر ت”255هـ / 869م” في كتابه “الحيوان”: إن من العرب من يزعم ان في الابل ما هو وحشي وانها تسكن ارض وبار منطقة في رمال الربع الخالي وهي غير مسكونة بالناس.
لاحظ عزيزي القارئ ان الميداني – رحمة الله عليه – لم يؤكد وجود فحول الحوش الجنية فهو يقول: ان العرب تزعم انها ضربت في نعم بعضهم وكذلك العلامة الجاحظ, رحمة الله عليه, غير مطمئن بوجود ابل متوحشة وبسبب شكه بالامر استخدم ايضاً كلمة يزعم بعض العرب.
ولكن للرحالين وللمستشرقين الاجانب الذين زاروا بوادي العرب وتجولوا فيها راياً حول موضوع الجمل المتوحش التيهي ونحن نرجح رأيهم ونظن انه الصواب فهم يقولون ان هذا الحيوان التيهي ما هو الا جمل ضائع ومع مرور الوقت همل وتوحش وعاش في مجاهل الصحراء وابتعد عن مواطن البشر والحيوانات ونحن نعرف ان الكثير من البدو قد يفقد بعض جماله في الصحراء وقد يكون هذا التيهي من هذه الجمال الضائعة التي لم يعثر عليها ولا تنسى ان عملية الضياع والعثور في بعض الاحيان على المفقود عملية مستمرة عند اهل البادية وبعض هذه الجمال الضائعة تهمل وتتوحش في الصحراء وقد لا يعثر عليها وان عثر عليها فبعد فترة من الزمان طويلة والحيوان او الجمل التيهي عند العرب الاواخر يقابله الفحل او الجمل الوحش عند العرب الاوائل.
الذلول بنت عدهان” او ما تسمى “الذلول العدهانية”:
هي ذلول اصيلة شاع ذكرها عند قبيلة الشرارات (حفيدة قبيلة كلب الذائعة الصيت بالتاريخ العربي) وتقطن شمال المملكة العربية السعودية على حدود الاردن. وسميت هذه الابل التي منها هذه الذلول بـ “العدهانية” نسبة الى مكان معروف في ديرة الشرارات يسمى “عدهان” ففي هذا المكان شاهد راعي الابل الشراري اثار الجمل التيهي المتوحش فعقل اطيب نياقه في هذا المكان “عدهان” وابتعد عنها ومن حسن حظه ان جاء التيهي الى هذه الناقة المعقولة وضربها فلقحت منه, ومن ذريتها جاءت الابل الاصيلة العدهانية, هذه هي الرواية الاسطورية التي يرددها بدو الشرارات عن اصل هذه الابل.
“الذلول العيدهية”: وهي الذلول المنتقاة من الابل الاصيلة المسماة “عيدهية” وتوجد عند قبيلة الشرارات وعند بعض قبائل شمال الجزيرة. وحول اصل هذه الابل, بعض البدو يجعل “الابل العيدهية” هي ذاتها “الابل العدهانية” وانما الاختلاف فقط في نطق الاسم, فان قلت “عيدهيه” او “عدهانية” فالمعنى واحد, ولقد سألت قبل 35 سنة الكثير حسبما هو مدون في مخطوطاتي الكثير من شيبان “شيوخ” البدو عن هذا الموضوع, فاختلفوا في الامر بعضهم مؤيد وبعضهم معارض. وخلال قراءاتنا ومطالعاتنا في المراجع العربية وجدنا ان “الابل العيدهية” هي غير “الابل العدهانية” فهذا أحمد بن يعقوب الهمداني (ت 360 هـ/970م) يذكر في كتابه “صفة جزيرة العرب” ما نصه: “إن الابل العيدهيات جمع عيدية, فالهاء مزيدة, تنسب الى قبيلة العيد من المهرة, وهي ابل سريعة”.
وجاء في اشعار العرب القديمة حول هذه الابل, قول احدهم:
العيدهيات العياهيم السحق
وقد طوت حنطوة الخرق الأمق
العياهيم السحق: الطوال من الابل والنخل. حنطوة: اسم مكان.
يذكرون رواياتهم عن الابل “التيهية” و”العدهانية” و”العيدهية” باساليب وصيغ متنوعة, بينما المضمون والمحتوى لكل هذه الروايات هو واحد, لان كل عرب يرون الحكاية بطريقتهم الخاصة التي سمعوها من اجدادهم, ولكن عند رجوعنا للمراجع والمصادر العربية القديمة, يظهر لنا اصل وحقيقة هذه الروايات التي تشعبت وتنوعت على السنة رواتها بسبب قدم اصولها وبعد جذورها.
“الذلول الشرارية”: قبيلة الشرارات اشتهرت بامتلاكها للكثير من الهجن الكريمة الاصيلة, وأشاد الرحالة والمستشرقون الاجانب الذين زاروا صحاري العرب بابل الشرارات ووصفوها بانها من اكرم وانجب السلالات في جزيرة العرب.
واذا مدح البدوي من القبائل الاخرى جمله بالسبق قال: “ما يلحقه قعود الشرارات” او قال: “ما يلحقه قعود اللحاوي”.
و”القعود”: هو الفتي من الابل, اما “اللحاوي” فهو اسم جد أعلى لأسرة كريمة من الشرارات, وكعادة البدو يطلق على كل رجل لا يعرفه اسم اسرته او اسم قبيلته.
ويتردد اسم الذلول الشرارية في الكثير من اشعار وقصائد العربان, فكل واحد يمدح ذلوله ويصفها بالشرارية. فهذا احد الشعراء يقول هذا البيت الشعبي من قصيدة طويلة:
يا راكب حمرا من “ركاب الشرارات”
لولا الرسن بالراس ما ينقوي له..
ويقول لأمير تركي بن عبدالعزيز الأول:
ياراكبا من فوق”حرة شرارية”
ليا روحت بالطلب ياتي
“الذلول المهرية”: الواحدة “مهرية” والجمع “مهارى” وهي ابل نجيبة, يتردد اسمها بكثرة في كتب التاريخ والتراث العربي, وتنسب الى قبيلة “المهرة” من قضاعة من قحطان, وتقطن بين حضرموت والربع الخالي وعمان.
- “الجمل هُديب”: سمي بهذا الاسم بسبب كثرة الهدب “الوبر” على رأسه وجسمه. والجمال الهدب تنتج من التزاوج بين الابل ذوات السنامين وذوات السنام الواحد. والابل ذوات السنامين هي التي ذكرتها كتب التاريخ والادب العربي القديم تحت مسمى “الابل البختية” او “الابل الخرسانية” وتجلت من خارج بلاد العرب, وشاع ركوبها واستخدامها لدى الخلفاء والاعيان ايام الدولة العباسية. اما الابل ذوات السنام الواحد فهي الابل العربية التي تعيش في جزيرة العرب. والجمل “هديب الشام” المتولد من تزاوج ذوات السنام مع ذوات السنامين, شاع استخدامه عند اهل الشام وهو قوي جدا ويتحمل الاحمال الثقيلة استخدمه العثمانيون في حمل محامل الحج, ونقل الميرة والتموين الى معسكراتهم ومدنهم, واستخدموه في جيوشهم لسحب الاطواب (المدافع). ونسبة الى الجمل “هديب الشام” اطلق اهل البادية على الرجل القوي الجلد الصبور هذا المثل “فلان مثل هديب الشام شيال المحامل”. يقول الشاعر الشعبي يمدح رجلا اسمه شاهر:
شاهر هديب الشام شيال الاحمال
زود على حمله نقل حمل أليفه
فهو يصفه بالجمل هديب شيال الاحمال, اضافة الى حمله الذي على ظهره نقل حمل اليفه “الفه” صاحبه عندما عجز عن مواصلة المسير بسبب ثقل الحمل. وهذا الجمل هديب الشام, على الرغم من قوته الجسمانية وحمله الاثقال الكبيرة, فهو لا يستطيع العيش في صحارى العرب بسبب شدة الحر وقلة الماء, فهو لا يتحمل الحرارة والعطش, على عكس الجمل العربي ابن الصحراء العربية.
- “تبخت جمل الاعرابي”: تذكر كتب النوادر: ان اعرابيا ضل جمله, فجعل ينشده الى ان دخل الامارة, فرأى على باب الامير جملا بختيا, فاخذه وقال: هذا جملي.
فقيل له: ان جملك كان اعرابيا.
قال: لما اكل علف الامير تبخت.
فضحك الامير منه وتركه يعيد قوله ويعجبه.
علياء الهلالية تصف الذلول الأصيلة
قالت علياء زوجة أبي زيد الهلالي سلامة توصيه بكيفية اختيار الذلول الأصيلة:
أبوزيد لو أن النساء تركب النضا
جيتك على وجناء من الهجن حايل
غزالية المقدم جمالية القفا
عليكم بها يا راكبين الرحايل
وان جاء الشتاء عليك بالسمرعيه
وبالقيظ دور من كبار الثمايل
واذحر ترى جرد السبايا مغره
عيرات الأنضا خير منها فعايل
معنى البيت الأول:
تخاطب علياء زوجها أبوزيد قائلة له لو أن النساء تركب النضاء (الذلل) – جمع ذلول – وهي الإبل الأصيلة التي يركبها الرجال, أو ما يسمونها (الجيش) – الهجن – وكلمة الجيش – بالفصحى – المقصود بها الفرسان الراكبين الهجن للغزو أو للحرب, وقد يرافقهم القليل من الخيل أما الكثرة فهي للإبل.
فلو ان النساء مسموح لهن ركوب النضاء (الجيش) لجئت إليك على ذلول حرة وجناء (قوية) حائل لم يضربها الفحل. لأن الناقة اللقمة تكون ضعيفة.
معنى البيت الثاني:
وهذه الناقة التي سآتيك عليها مقدمها – وجهها وهيئتها الأمامية – يشبه الغزال رقة وملاحة. أما قفاها – مؤخرتها – فهو ضخم يشبه مقفى الجمل الضخم الكبير. ومثل هذه الناقة فإني أنصح بها كل من يركب.
الرحايل – جمع راحلة أو رحول – وهي ناقة الركوب. وفي اللغة »ناقة جمالية« وثيقة تشبه الجمل في خلقتها وشدتها وعظمها, فمثل هذه الناقة هي مصدر الجمال والحسن.
معنى البيت الثالث:
وأني أنصحك يا أبازيد بالشتاء عليك بركوب الناقة العُمانية (السمرعية) الأصيلة. اما بالقيظ وشدة الحر فعليك بركوب الناقة الحرة الصحراوية كبيرة البطن والجوانب (كبيرة الثمايل).
معنى البيت الرابع:
وأحذرك يا أبازيد فإن الخيل (جرد السبايا) تغرر براكبها وخاصة عند قطع المسافات الطويلة وفي الجو الحار فانها لا تقاوم , بينما عيرات الأنضا (الإبل الأصيلة) خير منها فعايل بمثل هذه الظروف الصعبة. و»السبايا«: هي الخيل, والواحدة »سبية« والمسمى عربي فصيح.
الإبل الشرف: الابل الشرف: لقد وجدنا في كتب التراث العربي القديم ذكرا للابل الشرف “جمع شرفاء وشارف” وهي ابل اصيلة نجيبة كانت معرفة عند العرب الاوائل عرب الجاهلية والاسلام وفي عصرنا الحالي ايام البدو والبداوة هناك ابل نجيبة يملكها الدوشان شيوخ قبيلة مطير, وهي ابل سود “مجاهيم” تسمى بـ “الابل الشرف” وهي اشهر من نار على علم عند قبائل العرب, كتب عنها الدكتور فؤاد جميل والمؤرخ المحامي عباس العزاوي والمعتمد البريطاني بالكويت ديكسون. كتب فؤاد جميل عن الابل الشرف قائلا: “لقد عرفت البادية العربية قطيعا من الابل سماه اهلها “الشرف” كان ملكا لقبيلة “مطير” البدوية, نابهة الذكر والشأن. انها ابل غرابيب سود اعتاد البدو على النظر اليها نظرة قريبة من التقديس, لذلك فهم يذودون عنها كل غريب”(2).
اليمن الموطن الأساسي للإبل العربية الأصيلة:
تذكر كتب التاريخ والتراث العربي القديم, منذ الجاهلية والجاهلية لفظة مجازية لا تعني الجهل وانما تعني عصور ما قبل الاسلام ومرورا بكل العصور: ان قبائل عربان اليمن, تملك سلالات اصيلة للابل, ومنهم درجت (انتقلت) الى قبائل عربان جزيرة العرب, ثم انتشرت في كل نواحي الجزيرة وما جاورها من الاماكن والبلدان, فمثلا يذكر شهاب الدين احمد بن عبد الوهاب النويري (ت 733هـ/1332م) في كتابه الشهير (نهاية الأرب في فنون الادب): “ان الجمل اليماني هو النجيب, وينزل بمنزلة العتيق من الخيل” ويقصد النويري بكلامه ويشاركه الكثير من المؤرخين والادباء العرب الاقدمين: ان الجمل اليماني هو النجيب والقرم المتفوق بالمعاني والخصال الطيبة جسميا ومعنويا على كل انواع الابل.
أمثال وكلمات فصيحة يتداولها العرب لها علاقة بالإبل:
جاء في امثال العرب, الأوائل قولهم: “اشبعهم سبا وراحوا بالابل”: يضرب بالجبان الذي لم يكن عنده الا الكلام والسب على الغزاة الذين اخذوا ابله. ويقابله في امثال العرب الاواخر قول احدهم: “يا الله بأباعر جدوى اهلها الدعاء”: هذا القول لاحد غزاة البدو, فهو يطلب من الله ان يرزقه بأباعر ليس لاهلها حول ولا قوة لاستنقاذها منها غير الدعاء عليه بالشر.
هذا بيت من الشعر يقوم مقام المثل, يطلقه العرب الاوائل على الراعي الذي لا يحسن سقي إبله, عند قدومها من الفلاة لورد الماء من البئر: “اوردها سعد وسعد مشتمل… ما هكذا تورد يا سعد الابل” وسعد هو سعد بن زيد مناة اخو مالك, وكان مالك آبل اهل زمانه ثم انه تزوج وبنى بامرأة فاورد اخوه سعد الابل فلم يحسن القيام عليها والرفق بها فقال مالك هذا البيت مخاطبا اخاه سعد. وهذا البيت مثل يضرب لمن تكلف امرا لا يحسنه. ويقول العرب الاواخر: “الرجل الذي يشمر عن ذرعانه وينفذ ثوبه يسقي ابله نهار الورد” اي ان الرجل صاحب الهمة العالية النشيط المتحفز هو الذي يسقي ابله نهار الورد. تقول العرب في امثالها: “اذل من بعير سانية” او تقول: “فلان ذليل مثل بعير السناية او السانية”: ويضرب هذا المثل بالذليل الجبان, فهو يشبه بعير السناية الذي يسحب الدلو من القليب (البئر) والذي يتصف عادة بالطاعة والخنوع وامتثال اوامر صاحبه الذي يركبه اثناء عملية منح (سحب) الدلو من القليب وتفريغ الماء منها ثم الرجوع الى القليب مرة ثانية, وهكذا دواليك. قال الشاعر الجاهلي الطرماح: قبيلة اذل من السواني وأعرف للهوان من الخصاف الخصاف: هو النعل الذي يلبس في القدم.
تقول العرب في امثالها: “فلان أبخل من الحوار على لبن امه”: يضرب بالبخيل الشحيح فهو ابخل من الحوار (ولد الناقة) الذي لا يحب ان يشاركه في لبن امه احد.
النبيلة الإنكليزية صديقة الجمل العربي
ومن ابرز الرحالة والمستشرقين الغربيين الذين جاؤوا الى المشرق العربي النبيلة الإنكليزية الليدي آن بلنت وهي حفيدة الشاعر الإنكليزي الشهير اللورد (بيرون) وزوجة الشاعر السياسي الإنكليزي ويلفريد سكوين بلنت, حيث غادرت انكلترا في 20/11/1877م برفقة زوجها ووصلت الى مدينة حلب وباشرت بتأمين ما تحتاج من لوازم السفر, فاستأجرت من حلب طباخ مسيحي اسمه حنا وخادم مسيحي اسمه جرجي, ثم فيما بعد استأجرت طباخا مسيحيا اخر اسمه ابراهيم والجميع من عرب سورية. اما الأدلاء العرب الذين رافقوها في رحلتها الى نجد فمن ابرزهم الشاب محمد بن عبدالله العروج شيخ مدينة تدمر وهو من اسرة عربية بدوية مهاجرة من جزيرة العرب ترجع باصلها الى شيخ قبيلة بني لام المدعو “ابن عروج” المعروف عند عربان البوادي باسم “ابن عروج مقدم بني لام” وما زالت قصصه واشعاره تتردد الى اليوم عند عربان الجزيرة العربية. ومن الادلاء البدو الذين رافقوها في رحلتها الى نجد حمدان الشراري وعواد الشراري وعبدالله الشمري وراضي الشمري (قابل كاتب هذه السطور حفيده). ورافقها الكثير من الأدلاء في رحلتها الى بغداد وبادية الجزيرة الفراتية لا يتسع المجال لذكرهم. لقد جابت وساحت هذه النبيلة البريطانية الليدي آن بلنت وزوجها ويلفريد بلنت في معظم الحواضر والبوادي العربية في سورية والعراق ونجد وقطعت عدة آلاف من الكيلومترات واستغرقت رحلتها سنتين ونصف تقريبا. كل هذه الازمان والمسافات قطعتها على ظهر الجمل العربي, يوم كان الجمل العربي هو سيارة ذلك الزمان… وكان الزمان, زمان التأني والبطء وليس عصر السرعة والكهرباء والتكنولوجيا, وكما يقولون بالمثل الدارج: “لكل زمان دولة ورجال”… والآن عزيزي القارىء اسمع وداع النبيلة البريطانية آن بلنت المؤثر لصديقها الجمل العربي عندما فارقته وركبت سفينة البحر متجهة الى بلادها… بلاد الإنكليز تقول(3): “لقد ذرفنا الدموع عندما فارقنا الجمال كتلك الدموع التي يذرفها الناس عندما يفارقون اعز ما يملكون. وهذه الحيوانات المخلصة قد قامت بكل ما طلب منها دون تذمر, حيث لم اقل لها اي كلمة, مما يثير شجوني تذكري كم كانت هذه الحيوانات مطيعة ولطيفة, بينما تقرأ ما كتبه بعض الرحالة عن نزعاتها الشريرة تعصبا لغيرها من المطايا
واذا ما ضجر المسافر من رغائه فعليه ان ينظر تحت قتبه قبل امتطائه فلعله يجد سببا لتذمراته العالية التي يصدرها هذا الحيوان المسكين. وبشكل عام يرغو الجمل غير المروض بسبب الخوف, ويرغو الجمل عندما يجرحه القتب (الشداد). فكم من مرة تنبهت على صوت جملي وهو يتوسل بادارة وجهه الواجم ليوكز ساعدي, فأجد عندها بان القتب يحتاج الى حملة حشو مرة ثانية, وفي اكثر من مرة يحين الوقت للترجل اذ لم اكن راغبة بتعريض نفسي لخطر السقوط. فهل هذا السلوك يعد من قبيل المزاج السيئ? ام انه الحاجة الى اشعار الآخرين بما يحدث? وكم احببت الخيل الا انني اعتبرها اقل مرتبة من الجمل, ومن يشك في هذا القول عليه ان يصطحب الجياد والجمال في رحلة ويرى بعينيه تصرف كل منهما”.
شبانا ان هیون پیش اورم هان
که در سر باشدم اهنگ مکران
مرا زرد اشتری باشد تنک سال
به رهواری و تیزی همچو طوفان
شبان ان اشتر زردم بیاور
الا ای خیمگی خیمه فرومان
من انم چون بخوابانم شتر را
بگردد ساربانم افرین خوان
چو زانوبند برگیرم ز پایش
جهد چون اذرخش از تیغ بران
به تکران این جهان را در نوردم
چو زیر هر دو ران اورده یکران
هیونی زیر دارم اتشین رو
چو اهویی که از یوزان گریزان
نیا تا اشتر زرتشت پیدا
پدر تا اشتر صالح نمایان
ذلولی بچه شملالی شراری
رحولی ظبیة من بنت ظبیان
نه نزد تازیان باشد نژادش
نه در بلخش فرایابی نه عمان
دو رانهایش چو رانهای زرافه
لبان افتاده و پوشیده دندان
چو بر بالای کوهانش نشینم
نوردم در دمی دشتان و کوهان
هیون بختیی چون بخت روشن
روان گردیده چون رود خروشان
شناگر زیر پا دارم نهنگی
کف افکن چون نهنگ عنبر افشان
نه پایش بر زمین اید نه دستش
کشیده گردن و خشکیده پستان
به رهیابی بود گویی فرشته
به رهواری مگر از تخم دیوان
نه اهنگش به نیش تازیانه
نه رفتارش به رنج ساروانان
نه پایش را درشتی سوده از ره
نه زخمش بوده از خار مغیلا ن
کف پایش بسان روی دلدار
ندیده هیچ ازاری ز سنگان
به نرمی و سپیدی همچو خامه
که از سرشیر شب برداشت چوپان
سوارش همچو دامادیست خوشبخت
که دارد بر سر دوشیزه فرمان
کف افکن تیزرو نرمینه رفتار
نه در بختی نه در تازیش همسان
بود پشکش به خوشبویی مگر مشک
بود کرکش به نرمینی مگر جان
نه راهش کج شود از تیز پایی
نه گامش کند می گردد به پیچان
ز بس نرم است رفتار سبک رو
مگر بادست و قالین سلیمان
شکافی نرم زیر دم هویدا
میان هر دو ران خشکیده پستان
سوارش همچو کشتیبان به دریا
بدون بادبان گشته خرامان
بسان سینه کشتی رود پیش
چو مروارید خوی گردیده غلطان
دمش پرمو و تابیده چو گیسو
دمش خوشبو چو باد نوبهاران
ایا یارا درنگی تا بگریم
به یاد دادگر شاهان ایران
کجاشد رستم و خون سیاوش
کجاشد پهلوان گرد تلیمان
نه از بهرام چوبینش نشانی
نه از شهراسب و نه سام نریمان
نه خسرو ماند و گنج باداورد
نه وهرز ماند و نه وردان نه باذان
نه ماندستان مانیراست بنیاد
نه از کاخ فریدونست بنیان
نه کاخ اپدان جاوید پایید
نه هیچ ابادی از کاخ هگمتان
کجا شد دادگر نوشین روان شاه
کجاشد هرمزان و کو قبادان
کجا شد باربد با نغمه هایش
کجا شد ان وزیر چیردستان
دگر ایرانیان پارسی را
نمانده سروری بر ملک ایران
دریغ ارزان گهرسنگان ندانند
چه ارزشمند میباشد چه ارزان
سپهر باژگون بازی نگون کرد
شده بوزینه را بر باز فرمان
نبهره میبرد از باغ بهره
گجستگ میچرد در دشت خندان
نه ارتخشثر را در شهر یادی
نه انگد روشنان مینوی جان
براورده دریغا از دری گو
ز کردان گرد و از افغان افغان
کجا شد ان همه خوبان بارز
کجا شد ان همه کوچ بلوچان
بلوچان را بروز امد سیاهی
نه برزو بازوشان مانده نه برزان
تهمتن مانده از ته مانده خوشنود
پشوتن گشته از گندیده شادان
نه از ساسانیان نامی به دفتر
نه از کوشانیان یادی به دیوان
نه نیشابور دیگر ان ابر شهر
نه پشاوور بالد در سجستان
نه غورک را به سغدش مانده جایی
نه از مانی و دینش نه نیوشان
نه افشین و نه اخشید و نه طرخان
نه کوشان شاه باشد در فرارودنه فیروزی به سغد و زابلستان
نه دیگر بهمنه در ملک باورد
نه ابزار نسا نه صول جرجان
نه کش نیدون و نه رخچ است زنبل
نه شیر بامیان نه شیر ختلان
نه در فرغانه دیگر مانده اخشید
نه دیگر مانده در مرغاب گیلان
نه دیگر جوزجانان را خداوند
نه دیگر در سمرقنداست طرخان
هرات و بادغیس و خاک پوشنگ
خداوند بخارا رفته از یاد
دریغا خسرو خوارزم خسران
نه دیگر دوستی اسوریان را
نه دیگر چشمه ای در اشتیخان
نه در خوارزم مرد پارسیگوی
نه ارتاویل و اربل پهلوی دان
شده بدبخت فرزندان ایرج
شده بی تخت شاهنشاه ایران
نه تخت ایرجی در بلخ بختی
نه تاج خسروی در بابلستان
نه بلخ بخت روشن را نشانی
نه کس اندیشه اش از خاک انشان
نه دیگر چرمه کرکوک نامی
نه چابکرو تگینی در سمرقند
نه خوارزمی به نام پارس نازد
نه بختی و نه کرمانج و نه برزان
دریغا پارسیگویی نماندست
نه ارزنگان واذربایجان را
نشان از پارسی باشد نه اران
دریغا جز دریگو پارسی نیست
به نزد این دورویان دروغان
گروهی بیخرد ناخوانده یکخط
نمیدانند پارسه از خراسان
نه پختو میشناسند و نه کرمانج
نه از گفتار برزان نی ز اران
ز گفت پارسی پهلوانی
نمیدانند جز مرغ و فسنجان
به شفلاهنگ اهنجم زبانش
بیندازم سرش را با فلاخان
چو ان شاهان نیکو مرد رفتند
بسم باشد امید شاه مردان
مسلمانان بگیریدم که رفتم
فدای ان دو چشم نامسلمان
مسلمانان بگیریدم که رفتم
به قربان لب خوبان تهران
——
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر