۱۳۹۹ آذر ۲۸, جمعه

نه تخت ایرجی در بلخ بامی

شبانا ان هیون پیش اورم هان
که در سردارم آندیش فراوان
مرا  رنگ  اشتری باشد تنک سال
به رهواری و تیزی همچو طوفان 
شتربانا شتر را تنگ بربند
شبان ان  خرده اتش را بمیران
من انم  چون بخوابانم شتر را
کنندم افرینها  ساروانان
 اگر من ساربانم نیک دانم
 که اشتر را کجا خوابانم اسان
دو زانوبند   چون برگیرم از پاش
جهد چون اذرخش از تیغ بران
درای اشتران را بانگ  بر خاست 
چو مهرآسمانی گشته پویان 
به تکران این جهان را در نوردم
 چو زیر هر دو ران اورده یکران
 هیونی زیر دارم اتشین رو
چو اهویی  که از یوزان  گریزان
پدر تا اشتر صالح گرامی
نیا تا اشتر زرتشت پیدان
نژاده بیدرنگی  رنگ ، اروند
هیونی بیسراکی  دخت اروان
 تگین تازی  تکاور رهنوردی
بتازد چون خدنگی خرد پیکان
درفشی پیشرو چون کاویانی
چو تیر ارشی در راه توران
شتر مرغی پسش تازی پلنگی
گریزان گشته از یوزان هراسان
 سوارش همچو کشتیبان به دریا
به باد و  بادبان گشته خرامان
بسان سینه کشتی رود پیش
چو مروارید خوی گردیده غلتان
دمش پرمو  و تابیده چو گیسو
دمش خوشبو چو  باد نوبهاران
زپشت پشته میگردد هویدا
بسان دلبر از چاک گریبان
یکی دوشیزه رومیست گویی
 سرین الفخته و اکنده کوهان
 دو لفج ماهرو چون روی دلدار
 نگه عاشق کش و برگشته مژگان
دو رانهایش چو رانهای زرافه
میان هر دو ران  پستان  نمایان
شکافی نرم  زیر دم هویدا
چو نو دوشیزه ای  نادیده دشتان
شناگر زیر پا دارم نهنگی
کف افکن  چون نهنگ مشک افشان
نه پایش را درشتی سوده  در ره
نه زخمش بوده از خار مغیلان بنرمی و سپیدی همچو خامه که از سرشیر شب برداشت چوپان کف پایش بنرمی روی دلدار تکاپویش بگرمی شیر جوشان
نرانندش مگر با سبلی دست 
زنخ نرم و لبان پوشیده دندان
نه پایش بر زمین اید نه دستش
 کشیده گردن و برگشته مژگان
به رهیابی بود گویی فرشته
به رهواری مگر از تخم  دیوان
نه اهنگش به نیش تازیانه
نه رفتارش به  آهنگ شتربان
نوردم در دمی کوه و در و دشت
چو او را میروم بالای کوهان
هیون بختیی چون بخت روشن
روا ن چون بخت و چون رود خروشان
 خرامیدن جوانی نرم رفتار 
چمیدن  دختری در پرده  پوشان
سوارش همچو دامادیست خوشبخت
که دارد بر سر دوشیزه فرمان
 تو پنداری پری یا آژدهاییست
اگر بینی  روانش در بیابان
نه در بختی بود همسال او رنگ
ته در تازی بود همرنگ او سان
بسان کرگدن گاه دویدن
به تگ  مانند  تازان  خنگ گرگان
نه نزد تازیان باشد نژادش
نه در بلخش  فرایابی نه عمان
کف افکن تیزرو نرمینه رفتار
نه در تازی همالش نی خراسان
بود پشکش به خوشبویی  مگر مشک
بود کرکش به نرمینی  مگر جان
نه راهش کج شود از تیز پایی
 نه گامش کند می گردد به پیچان
تکاور کوه کوب و راه بگسل
بیابان در نورد و دشت پیمان
شتابان همچو باد دشت پیما
چو شاهین زی شکار خویش  تازان
ز بس نرم است رفتار سبک رو
مگر بادست و قالین  سلیمان
به زیر اورده ام پیلی دونده
چو تهمورث که رامش گشت دیوان

ایا یارا درنگی تا بگریم

به یاد رستم و سام نریمان

کجاشد رستم و گیو و  سیاوش
کجاشد پهلوان گرد تلیمان
نه از بهرام زوبینش نشانی
نه از شهراسب  و نه زاو و نه ارشان 

نه خسرو ماند و گنج باداورد
نه باذان و نه  وهرز  کامگاران 
نه در ارگست دیگر کسندانه
نه در پرده دگر گرد افریدان
نه دیگر تهمداران گشته سالار
نه دیگر ارگبد  نه  پرته داران

نه دیگر تاج و اورنگست در شهر 

نه در پهل ِ اراوادن شهستان

نه ماندستان مانیراست بنیاد
نه پیدا یادگاران  زریران
نه گورک دیو اخشیجی هویدا 
نه از کاخ فریدونست بنیان
نه گرد  اچمتانه  امدانه 
نه هیچ  ابادی  از  کاخ هگمتان
نه اپادان  شوش و  تخت جمشید 
نه نام  مهرگان گدگ و نه ماهان 
مگر زرتشت اید از در بلخ
مگر کعبه بزاید شاه مردان 
مگر زاتشکده بابک دراید

به گردش ویسپوران اردشیران

 کجا شد دادگر نوشین روان شاه
کجاشد هرمزان و کو قبادان
کجاشد از خورنگ تا به خرخیز 
کجا شد کاشغر تا رود عمان 
نه دیگر دیلم ا سپارست در شول
نه در طرم است وهسودان و جستان 
نه شروان شاهیان و نی فریدون 
نه دیگر ان فریبرز و اخستان 
نه گردوی و نه وستام و نه کومش 
نه شاپور و ارشک و ارمنستان 
نه مرداویج ونی دشمن زیاری 
نه کاکوی و نه کاکی و نه ماکان 
نه کاووس و نه کشواد  و نه کارن
نه کورنگ و نه کرکوی و نه کوشان 
نه مانوش و نه مازار و نه مهراب 
نه ماکان و نه ماهان و نه مهران 
نه فرهاد ونه فیروز و فروهل   
نه فرخ نی فریبرز و نه فریان 
نه ویدرنه نه اردومنش و هوتن 
نه برزیکان و برزنگان  نه برزان 
نه شروین ست و نی ونداد هرمز 
نه باوندست و نی زرمهرشاهان 
نه ساز باربد با نغمه هایش
نه نای  بامشاد و  کوس کوسان
کجا شد ان گرانمایه فروهل
کجا شد زاده دارا و ارشان

دریغ ارزان گهرسنگان ندانند 
 چه ارزشمند میباشد چه ارزان 
نه از فرهنج گنجی بهتر اید 
نه رنجی  بهتر اید در ره ان 
مکن ای آسمان افراسیابی 
چه دستان میزنی با پور دستان 
نه  برمک زاده ای  در بلخ  بختی
نه بهدینی دگر در کوی سنجان  
سپهر باژگون بازی نگون کرد 
 شده بوزینه  را بر باز فرمان 
نبهره  میخورد     از  باغ بهره 
نبرده   میبرد رنج فراوان  
شده  بد بندگان سالار و سرور   
شده ازادگان در بند دیوان 
شده  پژمرده دل بیباک نیکان    
شده آزرده جان آسوده جانان
نکوکاران نیابی  هیچ دلخوش 
ستمکاران نبینی هیچ پژمان 
گرامی   میخورد    اندوه بسیار 
گجستگ میچرد  در دشت خندان 
نه تنها گاو ایشان مردم آزار 
شده گوساله هاشان نیز گاوان 

نه ارتخشثر را در شهر یادی 
 نه انگد روشنان مینوی جان 
نه در پهلویه  اسپاران دیلم 

 نه درفلوجگان فهلوج پهلان 
شده گیلویه در کهکیلویه بند  
وخان زندان شده در کوه واخان 
چغانی گشته در اشکاشمی تک
زده تگ بر سرش توران  توران 
نه دیگر قندهاری زابلی زاد 
نه آذرپادگانی پارسی خوان 
نمانده کاشغر را ایرجی  زاد
نمانده پهلوانی در دهستان 
شده گشتاسپی در گنجه پر رنج
شده دربندیان در بند زندان 
نه دیگر آتش خود سوز گنجه 
نه شروان شاه و نی کاخش گلستان 
نه خارستانیان را شهریاری 
نه در پخلویه دیگر شاهشاهان 

نه دیگر پهلوان پارسایی 
 نه دیگر مرد شهریج و پروچان
نه پهشان را دگر در وخش شاهی 
 نه دیگر پادشاهیشان به لمغان 

نه دیگر پالگان نی پخچگانی 

نه  کلمان و  نه دنگان و نه  دیگان 
نه در پهلو دگر دهقان بخرد 
نه در دیلم دگر ان کوتوالان 

 نه در لاهور دیگر نه لهوگر 
نه دیگر در سکاوند و نه کیکان  

نه دیگر پادشاهان سواتی 
نه چولی در دهستان  و نه جولان 
نه دیگر پارسی پرورد تازی 
نه دیگر بختیی آید ز ختلان 
نه دیگر از ختل اسبی همالیج 
نه دیگر چرمه و خنگی  ز  گرگان 
نه دیگر چرمه کرکوک نامی
نه دیگر خنگ گرگانیست نامان  

نه چابکرو تگینی در سمرقند

نه اسبان  نسایی  نی دهستان 

نه دیگر باره را رستم خداوند 

نه دیگر اسپ را اسفندیاران  

نه از شبدیز و از رخش است یادی 
نه دیگر مانده یادی از سواران 
سواری نیست تا تنگد بر رخش 
 دلیری نیست تا تازد  به میدان 
نه دیگر  تیزرو اسپان رهوار  
نه دیگر بادپایی آتشین جان 
کجا شد پارسی زادان دهوار 
کجا شد ان همه کوچ بلوچان
کجا شد ان همه خوبان بارز
کجا شد ان همه نیکان تفتان  
کجا شد دیلمان نیزه انداز 
کجا شد  سخت رزمان  خراسان 
بلوچان را بروز امد سیاهی 
نه برزو بازویی  مانده نه برزان
نه مانده شولیان  را کوتوالی 
 نه در مندیش مانده کوتوالان 
براورده دریغا از دریگوی 
ز کردان گرد و از افغان افغان
 تهمتن مانده از ته مانده خرسند 
 پشوتن گشته از گندیده شادان 
نه از ساسانیان نامی  به دفتر 
نه از کوشانیان یادی  به  دیوان 
نه نیشابور دیگر ان ابر شهر 
نه پشاور  ببالد در سجستان 
نه داد پیشدادی مانده برجای 
نه از اشکانیان مانده مهستان 

نه غورک را به سغدش مانده جایی 
نه از مانی و دینش نه نیوشان 
نه نوذر  کشوری اید ز فرخار
نه اشکش لشکری   اید ز تفتان 
نه فاراب ست و نی  فرغونیانش 
نه دیگر خسروی در خاک شغنان
  
نه کالینجار و نی دیواشتیجی 
 نه دیگر پارسی در پارسیخان 
نه در اشروسنه افشین خداوند

نه افشین و نه اخشید و نه سامان
نه ذاذویه دگر شاهست در سرخس
نه ماهویه دگر در مروشهجان

نه نیشابور را دیگر کنارک
نه غرشستان  برازنده بر ایشان

نه دیگر پارسی دارای دربند 

نه دیگر در سریر اورار و فیلان نه کوشان شاه باشد  در فرارود
نه شاخ اشکاشمی دارد نه شغنان
نه در نخشب دگر نخشب خداتی 
نه کابل شاه شاه کابلستان 
نه دیگر مانده ترمذشاه ترمذ
نه دیگر ریوشار ریوشاران 
نه وردانشاه در وردانه سرور
نه فیروزی به سغد و زابلستان نه دیگر بهمنه در شهر باورد نه ابزار نسا نه چول جرجان نه کش نیدون و نه رخچ است زنبل نه شیر بامیان نه شیر ختلان نه در فرغانه دیگر مانده  اخشید نه دیگر مانده در مرغاب گیلان نه دیگر جوزجانان را خداوند
نه دیگر در سمرقنداست طرخان هرات و بادغیس و خاک پوشنگ 
نمانده سرور انان برازان 

بهل تا خون بگریم ای برادر 
دریغا کشور ایران ویران  
خداوند  بخارا رفته از یاد دریغا خسرو خوارزم خسران
نه دیگر مانده چاچش را کمانکش
نه دیگر مانده کش را کیش و قربان نه دیگر دوستی  اسوریان را  نه دیگر  چشمه  ای در  اشتیخان  نه  در  خوارزم  مرد پارسیگوی  نه ارتاویل و اربل پهلوی دان 
شده بیگانه خوشگفتار دهوار 
شده بیجا بلوچ پیل رزمان 
شده غولان خداوندان بارز
شده کرمان سپهداران کرمان
کمند انکه کمند انداز بودند
کمندانداز کو و کو   کمندان
کجا شد شاه  خوشگفتاری از خاش 
کجاشد نیک کرداران سنگان 
کجا شد ان سپهسالار پوشنگ
کجا شد ان دلیران همالان  
کجا شد ان سبکتازان سرباز 

کجا شد نیزه داران سراوان 
کجا شد نیکاهنگان پهره
کجا شد نیکبختان سجستان
 شده بدبخت فرزندان ایرج  شده بی تخت شاهنشاه ایران نه تخت ایرجی  در بلخ بامی  نه تاج خسروی در بابلستان  نه بلخ بخت روشن را نشانی  نه کس اندیشه اش از خاک انشان  نه  خوارزمی به نام پارس نازد  نه بختی و نه کرمانج و نه برزان 

بهل تا خون بگریم ای برادر

رها کن تا بنالم ای پدر جان 

نمانده هیچ الچختی ز گیتی 

ندارم هیچ امیدی بیاران

دریغا پارسیگویی نماندست
که  باشد در سخن گفتن سخندان 

نه ارزنگان واذربایجان را

  نشان از پارسی باشد نه اران 

دریغا جز دریگو پارسی نیست 

به نزد این دورویان دروغان 

گروهی بیخرد ناخوانده دانش

نمیدانند  پهلو  از خراسان 
 نه پختو میشناسند و نه کرمانج 
نه از گفتار برزان نی ز اران 
ز گفت  پارسی پهلوانی 
نمیدانند جز مرغ  و فسنجان 
اگر زاهد به صد ترفند و افسون
کند روح خبیث خویش پنهان
درخشد چشم جلاد از پس ریش
بود پیدا چو خر از زیر پالان 

بیندازم سرش با گرز یک زخم 

به شفشاهنگ اهنجم سر آن

  



۱۳۹۹ آذر ۲۵, سه‌شنبه

رزم و سپاهیگری پارسیان



و نخست کس که تیر و کمان ساخت گیومرت بود، و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره چون درونه ، و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان، پس چون آرش وهادان بیامد بروزگار منوچهر کمان را بپنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی، و بسریشم بهم استوار کرد، و پیکان آهن کرد، پس تیراندازی ببهرام گور رسید، بهرام کمان را با استخوان بار کرد و بر تیر چهار پر نهاد، و کمان را توز پوشید،

سام نریمان را پرسیدند که « ای پیروزگرِ سالار! آرایشِ رزم چیست؟» پاسخ  داد که « خرد و هنگ  شاه  و دانشِ سپهبد به آرای و رزمگر  هنری که زره دارد و با کمان جنگ جوید.»

گویند بهرام گور روزی پیش نعمان  ایستاده بود که پروردگار او بود، بیک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر  فرود آورد، نعمان گفت ای پسر تا جهان بوده است نه چون تو تیر انداز بود و نه تا جهان باشد خواهد بود،


گویند روزی زیرکی پسر خویش را پند می‌داد گفت «ای پسر ، اسپ دوست دار و کمان  گرامی  دار و بی‌باره مباش وباره بی‌مترس مدار.» گفت «ای پدر ، اسپ و کمان دانستم. باره  و مترس از کجا؟» گفت «  باره اسب است  و مترس زره » پس   بی‌زره مباش تا توانی.


سیف ذی یزن گوید که آنگاه  که  هامرز سپهسالار ایرانی را بفرستاد انوشین‌روان، و او ابرهه  را به تیر زد، و از اشتر فرود انداخت گفت « گفت ای برادران بیایید سوی کژی  راست که باد راند، و مرده‌ای که از زنده جان ستاند، و آن هر دو تیر و کمان‌اند، فرهنگ  ایشان نگاه دارید، که ایشان  زیرکان  رزمند ، به نزدیک جنگ کنند و از دور دشمن کشند »

گویند روزی نوشین‌روان از بابک  پرسید گفت « از  کارافزار داران  کدام نام‌بردار‌ترند ؟» گفت « خداوندان کمان و تیر » نوشین‌روان از وی شگفت ماند. خواست که این شکفته تر باز گوید گفت « چگونه باید که باشند این مردمان ؟» گفت « چنانک همه تنشان دل باشد، و همه دلشان بازو، و همه بازوشان کمان، و همه کمانشان تیر، و همه تیرشان دل دشمن » گفت « چگونه باید دانست این  را ؟» گفت « چنانک دل  بنیرو دارند و سخت چون بازو ، و زه هموار و سخت چون کمان، و تیر راست  چون زه، تا هرگاه که چنین بوَد جای تیر خویش در دل دشمن بینند، این  در  تیر و کمان گفته آمد. »

رزم و پیکار نزد پارسیان نامها و پاژنامهای گوناگون داشت بیشتر نامهای رزم از دو ریشه جت /جن = کشتن و زدن و گر/چر=دریدن و زخم زدن میاید رزم را جنگ و ابزار رزم را زین (جین = کشنده ) کارزار و پیکار و پتیاره چر گر کرا کوشش و پهلوانی و پاس مینامیدند و مردم را سپاهی و شهری =پارسی و مادی مینامیدند
گر جر چر بریدن و جنگ است کرنای -


بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه

بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین


برآمد ده و افکن و گیر و رو
غریویدن کوس وپیکار و غو.

اسدی

اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان

بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان

بسی پیش ازین کوشش و رزم بود

گذر ترک را راه خوارزم بود



برآمد ده و افکن و گیر و رو
غریویدن کوس وپیکار و غو.

اسدی 


- داستان خندق آنگاه که چندین سپاه همپیمان برای نابودی مدینه امده بودند ، هنر رزم پارسی را در اسلام نام اور کرد



واژگان خندق جند سجیل در قران امده که پارسی است


دو نیزه به بالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراکنده کرد.

فردوسیدل تیغ گفتی ببالد همی

زمین زیر اسبان بنالد همی.

فردوسی.

غو پاسبانان و بانگ جرس 
همی آمد از دور وزپیش و پس.

فردوسی.

بیامد به درگاه سالار نو
بدیدنش از دور برخاست غو.

فردوسی.

غو دیده بان آید از دیدگاه 
که از دشت برخاست گرد سپاه.

فردوسی.

دیلمی وار کشد هزمان دراج غوی 
بر سر هر پرش از مشک نگاریده زوی .

منوچهری.

برآمد ده و افکن و گیر و رو
غریویدن کوس وپیکار و غو.

اسدی ( گرشاسبنامه ).

بدان مژده از دیده بان خاست غو
دویدند پیش سپهدار نو.

اسدی ( گرشاسبنامه ).

غو پیشرو خاست اندر زمان 
که آمد بره چار ببر دمان.

اسدی ( گرشاسبنامه ).


چماننده دیزه هنگام گرد 
چراننده کرکس اندر نبرد 

برآمد ز ایران غو بوق و کوس 
که فیروز بادا سپهدار طوس.
فردوسی.

غو کوس بر کوهه زین بخاست 
درفش سپه را برآورد راست.

فردوسی.

غو نای و آواز اسبان ز دشت 
تو گفتی همی از هوا برگذشت.

فردوسی.

ز یک سو غو آتش ودود دیو
ز دیگر دلیران گیهان خدیو.

فردوسی.

بچنین روز به گوشش غو کوس 
ز ارغنون خوشتر واز موسیقار.

فرخی.

چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه 
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و جلب.

فرخی.

همه خنجر و نیزه برداشتند
ز کیوان غو کوس بگذاشتند.

اسدی ( گرشاسبنامه ).

غو کوس  برگشتن از رزمگاه 
برآمدشب از جنگ بربست راه.

اسدی ( گرشاسبنامه ).

غو کوس برچرخ مه برکشید
به پیکان دشمن سپه برکشید.

اسدی ( گرشاسبنامه ).

غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نای است و نغمه طنبور.

مسعودسعد.


---به تازگی اشرف غنی ناشریف دستور داد تا در رتبه های جنگی واژه های افغانی بکار برند زبانشناسان دانشگاهی پشتو را نیز مانند دیگر زبانهای خراسانی بازمانده از زبانهای باستانی ایران پرسیا میدانند و اگر در زبان پشتو نامهایی ریشه دار برای سپاهیگری مانده بودبسیار نیک بود و برای دری نیز پشتوانه نیکی بود مگر اینکه بدبختی هیچ نام ریشه داری درباره سپاهیگری در زبان پشتو نمانده و قصد غنی از این گفتار جنگ با تاریخ این سرزمین است چرا که انها میخواهند با ساختن نامهای تازه ساز نامهای کهن را ریشه کن کنند این اگر جنگ با تاریخ این سرزمین نیست چیست ؟
میدانیم که پیش از فردوسی سخنورانی از بلخ به نوشتن شاهنامه دست آغازیدند
جنگ غنی با ما نیست جنگ انان با تاریخ این سرزمین است با بلوچان است با نورستانیان است با پشه ای ها است با نیمروزیان است با بلخیان است با مردمان بادغیس است با بدخشان است جنگ انها جنگ میان دری زبانان و پشتونها نیست جنگ میان دانش و بی دانشی است
هنگامی که واژه های فارسی دری از این میهن انچنان بسیار و دقیق بوده که به زبانهای دیگر رفته و بنا بر گفته علمای اسلامی و غربی منجمله ابن بلخی و جوالیقی و سیوطی واژگان قرانی جند و سجیل از گند و سنگ گل پارسی دری گرفته شده است و همچنین خنجر معرب واژه خنجر است چرا باید در این میهن با ان مبارزه شود
ایا هنگامی که فرخی سیستانی که از نیمروز و غزنه و دقیقی بلخی و فردوسی که شاهنامه سروده اند صدها واژه حماسی بکار برده اند و به جرات میتوان گفت در هیچ زبانی به اندازه پارسی دری واژگان نظامی وجود ندارد و در هندی و عربی از واژگان نظامی پارسی دری استفاده برده اند خواسته غنی جز نابودی تاریخ این میهن نیست
چگونه واژگانی که در سیستان و خراسان سرزمین دلاوران ساخته شده است بیگانه اند ؟
ایا میدانید واژه فرهنگ در ریشه خود به معنی فنون جنگ است -
گندفر نام شاه بزرگ سیستان است که از خانواده سورن پهلو از اشکانیان بود که در سال بیست میلادی شاهنشاهی هندوپارثی را بنیاد نهاد - گندفر درجه نظامی نیز است
سنگ نوشته اش در تخت بهی در نزدیکی مردان ، پاکستان ، در سال 46 پس از میلاد نصب کرده است و پایتختش در شهر تخت باهی و تاکسیلا پنجاب در غرب اسلام اباد است
گندفر و وینفر که به هردو گونه امده
هنگامی که سرداران بزرگی چون گندفر و سورن پهلو و ابومسلم خراسانی و طاهر پوشنگی و یعقوب زرنگی سیستانی و بهرام زوبین از خراسانند - هنگامی که مردم خراسان در مغرب والجزایر رستمیه را بر پا کردند و فاتح اندلس طارق بن زیاد که تنگه جبل الطارق تا کنون بنام اوست پارسی بود و هنگامی که اصحاب تواریخ ذکر کرده اند جزیره سیسیل ایتالیا که مسلمانان انرا صقلیه میگفتند
بدست ده هزار خراسانی گشوده شد که میخواهد این چراغ را از میان بردارد








شیوه جنگی پارثیزن که تا کنون میان جهانیان نام اور است از پارثیان ( پارسی ) هرات و خراسان گرفته شده و امازونها از مردمان اریان بودند
-شاید در کمتر زبانی این همه واژگان ویژه رزم و سپاه باشد
واژگان رزم - پیکار - کارزار - جنگ -نبرد آورد - آوردگاه رزمگاه -پرهه داری- پرهه = پروَن - نرگ - -پروستن - جرگه = میان گرفتن - -اسپریس - برید - چاپار - بسیج = لجستیک - مرزبان پاذوسبان - دسپان - دهبان - پاسدار - سرباز - سپهبد و پهلبد و سرهنگ وسرتیپ -هزار مرد - مردانشاه - ارگدار - کوتوال - کنارنگ - چول -پرته دار - شهرپ - فرماندار - پهلوان -رتگ و تهم و وشت و سرورش - وشت دار و درفش دار و گند - رتگ دار -تهم دار و گندفر- سرگرد و درفشدار و سبک تگین به معنی چابک تگ اور و تکاور - ارتشتار -ارتگدار - کارن -کشان = کشون ( به ترکی رفته انرا قشون خوانده اند )سپهدار مرداویز- گلاویز = جلاوزه و قلاوز - دشمنزار - - تهمتن - گندفر - و دریا دار- تهم سالار رتک سالار - سوار = اسپار = اسوار -کرنای - سرنای - کوس - یشک - برگستوان گریوبان - خفتان خوذه ( کلاه خود ) ترگ - پتگ - سپر - گرز - کیش - ترکش گربان - - زره - زوبین ناوک -بلارک = پلالک - ناجخ تیر - - یک انداز - یک اویز - پیکان - نیزه - یاسج - تموک - تلوک نیزک - کمند - کوپال کوبنده - کمان - پتک کافرکوب - - درفش گرز -خشت - شل - پنگان -خسک ( خارگونه ای که در راه اسبان و ارابه ها و جنگاوران میریختند ) درفش - تیغ - شمشیر - زین - پرنداور - توره - شفلاهنج و خندق و- کلات - برج و بارو وپوستال موزه جنگی و ده ها نام دیگر از ابزار و درجه های رزمندگی پارسی است
-
واژه ای که در قران با نام سجیل امده به گفته ابن بلخی و دیگر دانشمندان اسلامی از سنگل پارسی است و همچنین خنجر از خونگر پارسی است
در اروپا تا کنون سوار رزم اور را شوالیه میگویند که دگرگونه سواریه فارسی است و عربان پهلوان سوار را فارس میگویند واژه جنگ پارسی به چینی رفته و در زبان چینی جنگ رابا واژه فارسی جنگ میگویند واژه اسپاران و اسواران به عربی و فارسی دری مشهور است واژه های سرهنگ و سرتیپ در عربی و ترکی و هندی نیز رفته
همه ما میدانیم که فردوسی به گفته خود او شاهنامه دقیقی بلخی را ادامه داد و او در بلخ و غزنه بیشتر به شاهنامه اشنا شد
نیازی نیست که یاداوری کنیم واژه پهلوان که از فارسی به دیگر زبانها رفته برگرفته از پهله خراسان و پارس است
--
ابوریحان خوارزمی میگوید که زبان پارسی در خور رزم و پیکار و سپاهیگری و حماسه سرایی است

خیام در نوروزنامه پارسیان را نخستین جنگ افزار داران دانسته و میگوید

و کمان وی [گیومرث ] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونه ٔ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه ).


هنر رزمندگی پارسیان را میتوان از نامهای بسیار جنگ اوری دانست 
تیغ



کمند سواران سراویز شد
پرنداوران  ابر خونریز شد 
بتیر و بخشت و به گرز و بتیغ
همی ریخت پولاد باران چو میغ 
بزخمی دو نیمه شد از خشم و زور 
زبالا سوار و ز پهنا ستور 

یک اویز گونه ای شمشیر پهن و کوتاه بود که از کمر اونگ میکردند -
 
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب 
پروز دراعه ٔ افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی.: 
کمان من نکشد دست و بازوی شیران 
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.

تا زده بر هدف سینه ٔ ما
چرخ را هیچ یک انداز نماند.
اثیرالدین اخسیکتی.
یاسجی کز غمزه ٔ چشم یک اندازش برفت 
گرچه از دل بگذرد پیکانْش در بر بشکند.

مجیر بیلقانی


می‌دانیم که شمشیر پارسی در روزگار اشکانی کالای  نامبرداری بود ؛ پولاد پارثی، چرم پارثی موزه یا پوستین و پوستال پارثی  و شیوۀ نبرد  پارثی (جنگ پارثیزنی) ازجمله نمونه‌های نامبردار  در روزگار باستان است 

نبرد  «حرّان» سال ۵۱ پیش از میلاد میان سپاه اشکانی به فرماندهی «سورنای سیستانی  بر یگان  کراسوس سردار رومی چیره شد و این جنگ در جهان نامور شد 

چینیان واژه جنگ را از پارسی گرفته اند نمونه ای از چینی را می اوریم

در آرامگاه فغفور گازنگ  در شیانلینگ چین تندیسهای فراوان بی سری است که 

پشت یکی از انها  نوشته شده 

you xiaowei da jiangiun jilan Bosi dudu Bosi wang Bilusi

«پیروز شاه پارس  سردار بزرگ و سرهنگ جنگی راست سپاه و سپهبد پارس )»



مردم غوری... به فلاخن سنگ می انداختند. (تاریخ بیهقی ).


گفت به چه سلاح با من جنگ کنی ،فلاخنی داشت از میان برداشت. (قصص الانبیاء).


فلاخن. فلاخان. فلخم. فلخمان. فلخمه. فلماخن. پلخم. پلخمان.دستاسنگ و فلاسنگ و ثوفنگ 
دستاسنگ، دست سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلباسنگ، قلماسنگ، کلاسنگ، کلماسنگ، فلاسنگ

گر کس بودی که زی تواَم بفکندی 
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن.
رودکی یا بوشکور.
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش 
بر بام شود هر کس با سنگ و فلاخن.
خسروانی.
بنات النعش گرد او همی گشت 
چو اندر دست مرد چپ فلاخن.
منوچهری.

به سند انداخت گاهم، گه به مغرب 
چنین هرگز ندیدستم فلاخن.
ناصرخسرو.
راست چگونه شَوَدْت کار چو گردون 
راست نهاده ست بر تو سنگ فلاخن.
ناصرخسرو.
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی 
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود.


در پارسی معادل لجستیک واژه بسیج است
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری .
فرخی .
بکس رازمگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ .
اسدی .
نه ما راست بر چاره ٔ او بسیچ
نه او راست از جان ماباک هیچ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
ندارند اسب اندر آن بوم هیچ
نه کس داند اندر سواری بسیچ .
اسدی (گرشاسب نامه ).
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ .
فردوسی .
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ .
فردوسی .
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما رزم ایران مجویید هیچ .
فردوسی .

گزنفون، مورخ يونانی كه در سال ۴۰۱ پیش از مسیح، فرمانده ۱۰ هزار سرباز يونانی برای جنگ با اردشير هخامنشی  بود درباره چاپارهای  پارسی می نويسد: (( درنا هم نمی تواند به سرعت چابك سواران چاپارخانه های پارسی پرواز كند. 

 گزنفون  بنیاد چاپارخانه‌ها را کار  کوروش بزرگ میداند  . به گفتهٔ او  میان هر  چاپارخانه‌  تازش یک اسب بی انکه خسته شود بود 

هردوت  سال ۴۴۰  پیش از مسیح  درباره چاپارهای پارسی می‌نویسد:

«نه برف، نه باران، نه گرمای روز، نه تاریکی شب  نه سرما نه سوز ز رفتن  ‌توان  بازدارد  چنین  پیک‌های تند و تیز  . چاپار  نخستین  به تیزی  پیام را به دومی می‌رساند و دومی به سومی و به این گونه پیام میان چاپارها دست به دست می‌شود تا  برسد،  مانند اتش المپیک که  یونانیان  آن را دست‌به‌دست می‌کنند تا به معبد  هفائستوس  برسانند . پارسیان این گونه دواندن اسب را آگ گاروی(یونانی ): Ἀγγαρήιον‎) می‌خوانند.»

— کتاب ۸، بند ۹۸

 برگرفته ای از این گفتار «نه برف  و نه باران نه گرمای روز ، نه  تاریکی شب  نه سرما نه  سوز ‌توان بازدارد   چاپاران ز کار   »  بر سر در ساختمان  پست آمریکا  نوشته شده 

هرودت همچنین درباره تیزتکی چاپارها می‌گوید: «نمیتوان باور کرد جنبنده‌ای تیز تر از اینان در جهان باشد .»

پیک غزنین نرسیده ست که من 
خبری یابم از دوست مگر.

فرخی.


کر و کرن در پارسی بچم جنگ و شاخ است نام پهلوان بزرگ کارن پسر کاوه نیز از همین نام است کرنای یا
کَرنا (به انگلیسی: Horn) در انگلیسی از ریشه کرن برابر با شاخ است . و بچم نای جنگ نیز می باشد ( از انجا که پیشتر کرنای را از شاخ قوچان می ساختند و در پارسی قرچ را نیز کران میگویند )

هرودوت مورخ یونانی باستان می‌نویسد: «در زمان کورش بزرگ، سپاهیان با کرنای اماده و ، رهسپار جنگ می‌شدند» . استرابون دیگر مورخ یونانی، درباره آموزش شاهزادگان هخامنشی می‌نویسد: «هر روز پیش از دمیدن آفتاب، جوانان با بانگ کرنا به آموزش جنگی فرا خوانده می‌شدند. آموزگاران ، پسران را به دسته‌های ۵۰ تایی بخش می‌کردند و هر دسته را به یکی از شاه زادگان می‌سپردند.» یک کرنای مفرغی نیز سال ۱۳۳۶ خورشیدی (۱۹۵۷ میلادی) از گور داریوش سوم پیدا شد. درازای این نمونه بی همتا ۱۲۰، دهانه اش ۵۰ است وهم اینک در موزه تخت جمشید نگهداری می‌شود. کرنای یاد شده به کرنای هخامنشی نیز نامورست .


سپهدار ایران بزد کرنای 
سپاه اندرآورد و بگرفت جای .
فردوسی .


خروش آمد و ناله ٔ کرنای 
برفتند گردان لشکر ز جای .

نظامی .



از واژه های در خور اندیشه دیگر واژه درنگدار است این واژه به معنی سپاهیان اماده بوده و اندازه ان پنج هزار سواربوده -
تاریخ نویسان در جنگهای شام بین عربان و ایرانیان گفته اند که دو دسته از درنگداران امدند این جنگها گرچه به نام جنگ عرب و روم مشهور شده اما انچه مانده گواه چیز دیگریست میدانیم که سپاه خسرو پرویز شام و مصر را گرفت پس از کشته شدن شهبراز این سرزمین در دست فرزندانش و ایرانیان بود انها به مسیحیت پیوستند و این سرزمینها در دست انها بود در جنگهای شام انچه از نام سپاهیان مانده همگی ایرانی بوده اند به تازگی در اروپا تحقیقات تازه ای در این باره شده
--
سرهنگ - وازه سرهنگ بسیار ناماورتر از انست که بخواهیم نمونه ان را بگوییم تنها سنایی یک شعر درباره سرهنگ امیر محمد هروی دارد

ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ

تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ

سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی

که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ
و فرخی چهار قصیده دارد با قافیه سرهنگ دارد


ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ
-
مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ
چه باشد ار به سلامت نباشد این دل تنگ
-
همی بنفشه دمد گرد روی ان سرهنگ

همی به اینه چینی اندر آید زنگ

---
نه مرد نیزه و تیغم نه مرد تازش و جنگم
نه سالارم نه سرلشکر نه سرتیپم نه سرهنگم.




-
کوتوال -واژه ایست پارسی که نام کوت در بابل باستان و شهر کوت در عراق و کویت از ان گرفته شده وبه معنی کلات و قلعه و برج و باروست وپالیدن و والیدن به چم پاسداریست پیشینه چهار پنج هزاره ان در ایران نشان ازرفتن ان به هند است و نه امدنش از هند به پارس - همچنین باید دانست که اریاییان هند همانگونه که میگویند از سرزمین ایران باستان به هند رفته اند ( جایی از خراسان امروزی شاید بلخ و یا خوارزم ) و زبان خود را از سرزمین پارسیان برده اند
بر آن دژ که او راست انگیخته
سرکوتوال از دژ آویخته .
نظامی
پاسبان درگهت آن کوتوال هفتمین
مهر و مه را بر درت در خاک غلطان یافته .
خاقانی
سپهبد -
چنین گفت طوس سپهبد بشاه
که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه.
فردوسی.
سپهبد چو باد اندرآمد ز جای
باسب سمند اندر آورد پای.
فردوسی.
سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای.
فرخی.

-


نیزه کوچک که گاه دو پره و سه پره سازند و یک دسته آنرا که پنج یا ده دانه باشد بر دست گیرند و یک یک به سوی دشمن اندازند. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از برهان ). نیزه کوچک. ( غیاث ). نیزه ماهی گیری را نیز شی گویند : 

پیش گیر اندر طلب راه درازآهنگ را
گوشل اندر دل فکن صبر زبان کوتاه را.
فرخی.
پسرش بر پیلی بود بربودند و تیر و شل و تبر و شمشیر در وی نهادند. ( تاریخ بیهقی ).
شل و خشت چون پود و چون تار بود
چکاچاک برخاست از ترک و خود.
اسدی.
شل و ناوک و تیغ در مغفرش 
فزون ز انبه موی بد بر سرش.
اسدی.
ز خشت و شل و ناوک سرکشان 
ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان.
اسدی.
به پیکار زر داده شیردل 
برون تاخت در کف زپولاد شل.
اسدی.
شده گرد چون چرخی و خشت و شل 
ستاره شده برج اومغز و دل.
اسدی.
شل و خشت پرواز شاهین گرفت 
ز باران و خون کوه و در هین گرفت.
اسدی.
با تو تا لقمه دید جان و دل است 
چون شدت لقمه تیر و تیغ و شل است.
سنایی.
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه 
زخمه و مل در کف ناهید بربط ساز ده.
سنایی.
بر فلک بهر مکافات عدوش 
زخمه زهره شل کیوان است.
انوری.
از صندوق شل و بهله در هوای رزمگاه پرواز دادند. ( تاج المآثر ).
سوسن زبان گشوده گلبن سپر فکنده 
در چشم غنچه پیکان مانند اخته شل.
کمال الدین اسماعیل.
شل و رمح دلیران بند در فیلان بدان ماند
که چرخ هشتمین را برجها یک یک عیان ماند.
واله هروی ( از آنندراج ).
- شل هندی ؛ نیزه کوچک که گاه دو پره و سه پره ساخته باشند. ( یادداشت مؤلف ) : 
نکند کار تیر آیازی 
شل هندی و نیزه تازی.
ابوالفرج رونی.
نیلوفر و سوسن دمد از باغ حسودت 
لیک آن شل هندی دهد این حربه دیلم.
مختاری.
به گونه شل افغانیان دو پره و تیز
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سوفار.
فرخی.
تبرزین
تبرزین به فرق یلان گشته غرق
چو تاج خروسان جنگی به فرق
--
پارسیان را بیش از چهار پنج شمشیر بوده
۱-تور یا توره (شمشیر کوتاه) به سوی راست کمر میبستند ،
۲-سوسر (شمشیر بلند) که به سوی چپ کمر میبستند
۳- نرن (خنجری خرد که به ران می بستند و خنجرکی خرد تر در موزه میداشتند
--
۴- شفشاهنج نوعی شمشیر
شها گر بس قوی باشد حسودت
بشفشاهنج تدبیرش براهنج
شمس فخری
چو تیر از پر نخواهد تافتن سر
پدید اید به اهنج کمانور
فخرالدین گرگانی

ز زخم ناوک مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ .

نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری ).


کوه محروق آنک و چون زر به شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه ٔ حبس خذلان دیده اند.
خاقانی .


- پنگان کمانی که پنج تیز به همراه هم میانداخت -

گرز یک زخم
همین گرز یک زخم برداشتم / سپه را همان جای بگذاشتم
-
همی گرز پولاد همچون تگرگ / ببارید بر جوشن و خود و ترگ
--
کوپال کوبال کوبنده - در زمان عباسیان انرا کافر کوب نامیدند
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بربال من .
فردوسی (از لغت فرس ).
از او باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود.
فردوسی .
اگر داد مردی بخواهیم داد
ز کوپال و شمشیر گیریم یاد.
فردوسی .
بر و بر منوچهر کرد آفرین
که بی تو مباد اسب و کوپال و زین .
فردوسی .
ترگ کلاه خوذ -
برافکند پر مایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان .
فردوسی .
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترک پولاد برسان موم .
فردوسی .
که جز ترک رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم .
فردوسی .
این بدرد ترک رویین را چو هیزم را تبر
وان شود در سینه ٔ جنگی چو در سوراخ مار.
منوچهری .
جرس ماننده ٔ دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل .
منوچهری .
پدر شادمان شد گرفتش ببر
زره خواست با ترک و زرین سپر.
(گرشاسبنامه ).
بروز جنگ ز یک میل ترک دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال .
ازرقی (از فرهنگ رشیدی ).
در آن ره رفتن از تشویق تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج .
نظامی .
--
اما در سیستان و خراسان نامهای گندفر و تهمتن و پهلوان و چابک تکین و خوار تگین و سورن پهلو نشان دیگریست
یگان ده نفره رتگ و صد نفره تهم و پانصد نفره وشت و سرورش وشت دار و هزارنفره درفش و پنج هزار نفره گند نامیده میشد و هرکدام از اینان را تهم دار و درفش دار و گندفر میگفتند
خوارتگین و خمارتگین به چم چابک تاز است خوار در پارسی به چم آسان است و تگ به چم تازختن است و خمار گویه دیگری از خوار است سبک تگین یا چابک تکین درجه ای بالاتر از خمارتگین بود
گروهی در این زمان گمان میکردند که نامهای سبکتگین و خمار تگین نامهای ترکی است این کج اندیشی از انجا بود که سامانیان غلامان زرخرید خویش را به کارهای سپاهیگری وامی داشتند و از انجا که شعرای خراسان به ترکی بودن ان غلامان اشاره کرده اند کسان را گمان بر این رفته که این نامها ترکی است
ابن ندیم در فصل آثار مربوط به هنرهای نظامی از اثری با نام «هنر رزم آوری و شیوه‌های فتح قلعه‌ها و شهرها، به کمین نشستن، قرار دادن نگهبانان، تحت فشار قرار دادن جاسوسان، فرستادن دسته‌های سربازان و پادگان زدن» یاد می‌کند. این کتاب بر اساس رساله‌هایی است که در قرن سوم میلادی برای اردشیر پسر پاپک نگاشته شده‌اند. عنوان عربی این کتاب الفروسیا الشمیتی می‌باشد.

زره چهارگره و زره هفت گره-

واژهٔ کاتافراکت - فراگیر کاتا - -از دو بخش κατά به معنای سراسر و φρακτός به معنای پوشیده، پاس‌داشته پدیدآمده و معنای زره‌پوش را می‌دهد. گریوپنور (grīwbānar <*grīwbānwar <*griva-pāna-bara*) نام شکل دیگر کاتافراکت است که از واژهٔ پهلوی «گریوبان» یعنی «محافظ گردن» – اشاره به کلاه خود - ریشه گرفته‌است.
گریوبان گردبان جردیان گریبان - گریوان
این واژه با ضرب المثلی در عربی نیز رفته
به کسی که بخیل بوده میگفتند
دستش را گردبان کرد گرده هم به معنی نان است هم گردن
قال الشاعر :
إذا ما كنت في قوم شهاوى ... فلاتجعل شمالك جردبانا
دستت را گرده بان گرده مکن

خفتان: ریخت کهن‌تر آن «کفتان» است. بدین سان ستاک واژه «کپت» به چم پوشاندن است (نامه باستان ص369)
. خفتان نوعی تن‌پوش جنگی است که آن را زیر زره می‌پوشیدند که از پارچه کلفت دولا دوخته می‌شده و با نخ ابریشم تو دوزی ‌شد و به همین دلیل غیرقابل نفوذ بوده و شمشیر روی آن می‌لغزید.
جهانجوی زیر پولاد بود/ به خفتانش بر، تیر چون باد بود
زره: بالا پوشی است آستین‌کوتاه که فقط از حلقه‌های فلزی است و بدن را از گردن تا کمر می‌پوشاند و گوشن که معربش جوشن است قطعه‌های آهن نیز دارد
زره زیر بُد جوشن اندر میان/ به بالا بپوشید ببر بیان
بَرگستوان: از 3 تک واژ «بر» به معنی سینه، «گُست» به معنی پهلو و «وان» پسوند نگهبانی، نگهبان سینه و پهلو است. برگستوان پوشش جنگی جنگجو و نیز پوشش ستور (اسب، فیل و...) بوده است. صاحب آنندراج می‌گوید: جامه‌ای بوده که به جای پنبه در آن پیله و ابریشم (کژ) می‌گذاشته‌اند و می‌دوخته‌اند و آن را کژاغند و غژاگند نیز می‌نامند.
به برگستوان بر زد و کرد چاک / گرانمایه اسب اندر آمد به خاک


پنام.) در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت ، کرته ٔ 29  جامه ایست که  زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقره ٔ 9 پنام  از سلیح   مرد جنگی شمرده شده است. 
. . ترک بند. فتراک
برافکند برگستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند.
فردوسی .
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته به فتراک اوست .
نظامی .
-تیغ پلالک - پیلاک گونه ای پولاد ابدیده است که از ان شمشیر کنند -
به دریا گر زند تیغ پلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک
-
یشک به چم دندان نیش پیل و گراز و ببر است در منجلیقها و ارابه ها نیز تیغی میبیستند که به ان یشک میگفتند
--
خَشت نیزه ای کوتاه با ریسمان یا ابریشم بافته بسته باشند انگشت درآن جرگه کرده به دشمن اندازند .
درخشیدن خشت و ژوپین به گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک خشت تو برسان زند همی.
دقیقی.
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکی خشت رخشان گرفته بچنگ.
فردوسی.
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراگنده شد لشکر ایران بدشت.
فردوسی.
درخشیدن تیغو ژوبین و خشت
تو گفتی بزر اندر آهن سرشت .
فردوسی.
از تیر تو درباره ٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی (دیوان چ دبیرساقی ص 22).
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک اوکنگره برباید از برج حصار.
فرخی.
تیغ او را با قضا و تیر او را با قدر
دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب.
فرخی.
این روز چنان افتاد که خشت بینداخت و شیر خویشتن را دزدید. (تاریخ بیهقی ).عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته ٔ قوی بدست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی ص 150). امیر خشتی بینداخت و بر سینه ٔ شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. (تاریخ بیهقی ).
زبس هند و انبوه چون خیل زاغ
ز بس خشت و خنجر چو رخشان چراغ.
اسدی (گرشاسب نامه ).
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ وخشت آخته.
اسدی (گرشاسب نامه ).
فکندند از او چند هر گرد گیر
وزان خار او خشت کردند و قیر .
اسدی.
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیرشکاری و شیر پیل سوار.
مسعودسعد سلمان (دیوان چ رشید یاسمی ص 165).
دیگر عُمر است آنکه زد خشت
و افراشت بناء استوارت.
مسعودسعد.
بیحد ز خشت و بیلک تو شیرو ببر و گرگ
بیجان شدند و باز دمادم دگر شود.
مسعودسعد.
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ.
نظامی.
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف.
نظامی.
او را بشمشیر و خشت و زوبین پاره پاره کردند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
نزد تارک جنگجویی بخشت
که خود و سرش را نه درهم سرشت.
سعدی (بوستان ).
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختمست بر دیگران.
سعدی (بوستان ).
-
اسپریس. - میدان تاخت و تاز . اسپرس. اسپریز. اسپرز. اسپرسپ. اسفرسف. سپریس. (جهانگیری ). اَسبریس. (اوبهی هراتی ). در اوستا چَرِتا و چَرِتُو دراجَو (درازای چرتا) نیز امده -
-
در بند 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی 📷 زند، تفسیر اوستا) به اَسپراس گردانیده شده و به اندازه ٔ درازای دو هاسر گرفته شده است. در کتاب پهلوی بندهش ، فصل 26 بند اول ، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده : «یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزارگام و هر گام دوپاست ». اسپریس میدان تاخت و تاز اسب ، بدرازای دو هزار گام است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 224 - 225).
پیشتر در همه شهرهای ایرانی نیز یک اسپریس بزرگ برای اسب دوانی و آموزش نبرد بود اسپریس هرات اسپریس بلخ اسپریس اردبیل اسپریس نیشابور که دانشمند و نویسنده مشهور میدانی از ان جا بود
-
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
فردوسی.
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویزدر اسپریس.
فردوسی.
اورمزد به اسپریس شد و چوگان بازی کرد. (کارنامه ٔ اردشیر بابکان )-
---
در سپاهیگری باستان و امروز سرپناه و خوابگاه سربازان بخشی از کار بوده از واژگانی که در بیشتر زبانها یک ریشه دارند و از واژه ایرانی گرفته شده وآژگان جامه جومه خومه خیمه گومه است که همه این گونه ها در پهلوی امده گوناگونی چادرها و نامها در پارسی نشان از هشیاری این مردم بسیجی در جنگ میدهد
چادروان = شادروان -ترگ نیم ترگ - تاژ- ترم = طارم - خرگاه
ترک بدان تاژ هم میگفتند خیمه ای خوذ مانند
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90).
- شادروان سراپرده و بارگاهی بزرگ و شاهانه بود و ویژه فرماندهان جنگ در سپاه زده میشد و به نقشهای بسیار زیبا میگستراندند و بر فرازش شیری غزان و دیگر نگارها از جنگ و دلاوری و رستم و اسفندیار کشیده و دوخته بودند شادروان به زبانهای بسیاری رفته و به چیزهای بسیار دیگری نیز گفته میشود
میی که گربچکد قطره اش بروی بساط
بسوی بیشه رود مست شیر شادروان .
ابورجاء غزنوی (از انجمن آرا).
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته .
انوری .
این است همان صفه کز هیبت او بردی
برشیر فلک حمله شیرتن شادروان .
خاقانی .
:
ز ما خودخدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید.
نظامی .
بشادروان شیرین برد شادش
برسم خواجگان کرسی نهادش .
نظامی .
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 111).
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.
مولوی .
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان .
فرخی .
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
ببارگاه تو از نفشهای شادروان .
فرخی .
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک شرق از نثارملوک
بجعفری و بعدنی نهفته شادروان .
عنصری .
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حوربهشت
خواهد کز روی اوتو نقش شادروان کنی .
عنصری .
در شاهنامه صد و هفت بیت پرسشهای سهراب درباره درفش و سراپرده پهلوانان این میهن است گوناگونی و زیبایی درفش و نشان پهلوانان سیستان و دیگر خراسانیان اشک از چشمان میچکاند
سهراب در صد و هفت بیت از درفش و بارگاه پهلوانان میپرسد درفش جهان پهلوان سیستانی شیر و اژدهاست -
بپرسید ان سبز پرده سرای
یکی لشکر گشن پیشش به پای
درفشی پدید اژدها پیکر است
بر ان نیزه بر شیر زرین سرست
-
دگر گفت ان سرخ پرده سرای
سواران بسی گردش اندر بپای
یکی شیر پیکر درفشی بزر
درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت ان فر ازادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
-
پس شاه گودرز کشواد بود
که با جوشن و گرز و پولاد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که جنگش به گرز و به شمشیر بود
-
درفشی کجا شیر پیکر به زر
که گودرز کشواد دارد به سر
-
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ
- درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد به پای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
--
-
یکی گرگ پیکر درفشی سیاه
پس پشت گیو اندرون سپاه
یکی گرگ پیکر درفش از برش
بر اورده از پرده زرین سرش
-
-
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
--
گرازه سر تخمه گیوکان
همی رفت پرخاشجوی و ژگان
درفشی پس پشت پیکر گراز
سپاهی کمند افکن و رزم ساز
-
درفشی کجا پیکرش گاو میش
سپاه از پس و نیزه داران ز پیش
چنان دان که ان شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهر است راست
--
-
درفش جهانجوی رهام ببر
که بفراخته بود سر را به ابر
درفشان درفشی دگر از پرند
ز گوهر چو زاختر سپهری بلند
که بر پیل کردندی انرا به پای
به صد مرد برداشتندی ز جای
برو پیکر گرگی افراشته
به نوک سر پیل برداشته
--
-
- به زیر درفش اژدهایی سیاه
به بر شیر زرین و بر سرش ماه
-
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز اهن کلاه
--
-
یکی بر نهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیانی درفش
--
این اندکی از بسیار بود

نیزه زوبین مارن  بیغال. پیغال. نیزک. خشت گونه های نیزه اند


یکی نیزه ٔ بارکش برگرفت 
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.
فردوسی.

.فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). 
دریغ آن سر و برز و آن یال او
هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او.

خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
بوشکور.
همه سر آرد بار آن سنان نیزه ٔ او
هرآینه که همه خون خوردسر آرد بار.
دقیقی.
سپاه از دورویه کشیدند صف 
همه نیزه و تیغ و ژوبین به کف.
دقیقی.
سلاحشان سپرو زوبین و نیزه است. (حدود العالم ).
دو تن دید با نیزه و درع و خود
بترسید و گفتا که هست این درود.
فردوسی.
همان نیزه و خود و خفتان جنگ 
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.
فردوسی.
بن نیزه را بر زمین برنهاد
به بالای زین اندر آمد چو باد.
فردوسی.
ز بهر رسم همی نیزه را سنان دارد
و گرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان.
فرخی.
سنان چه باید بر نیزه ٔ کسی کز پیل 
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ 
به ژوبین بشکندسیمرغ را پر.
فرخی.

تکیه به سرنیزه توان داد، لیک

بر سر سرنیزه نباید نشست

بهار

خشتی کوتاه و دسته قوی به دست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی ).
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزه ٔ مارسارش.
ناصرخسرو.
نیزه ٔ کژدر میان کالبد تنگ 
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد.
ناصرخسرو.
دستارچه ٔ سیاه نیزه ش 
چتر سر خضرخان ببینم.
خاقانی.
نیزه ٔ چون مارش ار بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد.
خاقانی.
-
- - نیم ترک ؛ در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 24) آمده : «و دیگر روز چون بار بگسست و اعیان ری به جمله آمده بودند بخدمت [مسعود] با این مقدمان ، و افزون از ده هزار زن و مرد به نظاره ایستاده و اعیان را به نیم ترک بنشاندند».
- و دبیران بر این جمله بنسشتندی وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیمترک چنانکه در میانه ٔ هر دو مهتر افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). و حاجب بزرگ بلکاتکین ایشان را به نیم ترک پیش خویش بنشاند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 240). -
برید چاپار
برید برابر با فرستادن بردن و حمله و یا تقریبابه معنی امروزین پست ، دیوانی بود که نخستین بار بدست هخامنشیان برای کار سپاهیگری پایه گذاری شد و تا دوران جدید به همان سان و با نام پارسی برید و یا چاپار در ایران وروم و مصر و هند و در زمان اسلامی کاربرد داشت
بر فراز اداره پست امریکا در نیویورک نوشته است
نه برف، نه باران، نه گرما، نه تاریکی شب نمی‌تواند چاپارها را بازدارد
این نوشته فرازی از سخن هرودت درباره چاپارخانه پارسیان است
هردوت تاریخنگار یونان باستان میگوید
پارسیان در هر چند فرسنگ ساختمانی ساخته و اسبان و مردانی تازه نفس در میان راه در چپارخانه ها نگاه داشته اند در چاپارخانه ها چابک ترین مردان و اسبان آماده اند تا با رسیدن پیک پیشین نامه یا بسته سفارشی را برگیرند و پیش بتازند نه برف، نه باران، نه گرما و نه سرما
و نه تاریکی شب نمی‌تواند چاپارها را بازدارد نامه را چاپار نخستین به دومین می‌رساند و دوم به سومین و بدین گونه پیک میان چاپارها دست به دست می‌شود تا برسد
ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین
فرخی سیستانی
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زی شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند.
خاقانی.
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرمانده آذرآبادگان.
نظامی.
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد.
نظامی.
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم.
نظامی.
در این راه میان سه چهار فرسنگ یک چاپارخانه ها و هر میل یک ستون برافراشته بلند به رنگین بود که به ان نشان و یا میل میگفتند
در کتاب بندهش ، فصل 26 بند اول ، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده : «یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزارگام و هر گام دوپاست ».
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم .
فردوسی .
به دور از دو فرسنگ هر کس بدید
همی گفت کاین است بد را کلید.
فردوسی .
نبینی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری .
لبیبی .
این ها مشتی از خروار و اندکی از بسیار است تنها در شاهکار شاهنامه میتوان صدها واژه در امور رزم و نظامیگری پیدا کرد و رتبه های سپاهیگری را که همگی وازگان اصیل پارسی و زبانهای اریان است پیدا کرد چگونه این واژگان خراسانی را پس بزنیم و وازگانی دستساز نا آشنایان بی دانش امروز و فاشیستها بپذیریم ما با وازگان اصیل پشتو که صاحب تاریخند مشکلی نداریم که در پشتو به کار برند اما حداقل نشانی بیاورند که این واژگان پانصد سال پیش رواج داشته و نوشته شده نه اینکه جعل کنند - غنی میخواهد با نام وازه اصیل افغانی تاریخ این میهن را نابود کند - این کار چه فرقی با بیگانه خواندن زبان پارسی دارد این کار عملی کردن و بیگانه شماری زبان پارسی دری است در پایان سروده جاودان فردوسی را می اوریم تا پایانش مشک بار باشد

کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تير چند
خروشيد کاي مرد رزم آزماي
هم آوردت آمد مشو باز جاي
بدو گفت خندان که نام تو چيست
تن بي سرت را که خواهد گريست
تهمتن چنين داد پاسخ که نام
چه پرسي کزين پس نبيني تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشاني بدو گفت بي بارگي
بکشتن دهي سر بيکبارگي
تهمتن چنين داد پاسخ بدوي
که اي بيهده مرد پرخاشجوي
پياده نديدي که جنگ آورد
سر سرکشان زير سنگ اورد
بشهر تو شير و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آيند هر سه بجنگ
هم اکنون ترا اي نبرده سوار
پياده بياموزمت کارزار
پياده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
کشاني پياده شود همچو من
ز دو روي خندان شوند انجمن
پياده به از چون تو پانصد سوار
بدين روز و اين گردش کارزار
کشاني بدو گفت با تو سليح
نبينم همي جز فسوس و مزيح
بدو گفت رستم که تير و کمان
ببين تا هم اکنون سراري زمان
چو نازش باسپ گرانمايه ديد
کمان را بزه کرد و اندر کشيد
يکي تير زد بر بر اسپ اوي
که اسپ اندر آمد ز بالا بروي
بخنديد رستم بآواز و  گفت
که بنشين به پيش گرانمايه جفت
سزدگر بداري سرش درکنار
زماني برآسايي از کارزار
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تني لرز لرزان و رخ سندروس
برستم بر  آنگه بباريد تير
تهمتن بدو گفت برخيره خير
همي رنجه داري تن خويش را
دو بازوي و جان بدانديش را
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزين کرد يک چوبه تير خدنگ
يکي تير  پولاد پيکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
کمان را بماليد رستم بچنگ
بشست اندر آورد تير خدنگ
ستون کرد چپ را و خم کرد  راست                                                                                                          
خروش از خم چرخ چاچي بخاست
چو سوفارش آمد بپهناي گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسيد پيکان سرانگشت اوي
گذر کرد بر مهره پشت اوي
بزد بر بر و سينه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گير و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشاني هم اندر زمان جان بداد
تو گویی که او خود  ز مادر نزاد
نگه کرد کاموس و خاقان چين
بران برز و بالا و آن زور و کين
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواري فرستاد خاقان دمان
کزان نامور تير بيرون کشيد
همه تير تا پر پر از خون کشيد
میان سپه تير  بگذاشتند
سراسر همه نيزه پنداشتند
چو خاقان بدان پر و پيکان تير
نگه کرد برنا دلش گشت پير
بپيران چنين گفت کين مرد کيست
ز گردان ايران ورا نام چيست
تو گفتي که لختي فرومايه اند
ز گردنکشان کمترين پايه اند
کنون نيزه با تير ايشان يکيست
دل شير در جنگشان اندکيست
گر این تیر از ترکش رستمیست
 نه بر مرده بر زنده باید گریست

-
سپر نادرشاه افشار از پوست کرگدن 




آریان پارسی

شتر نزد پارسیان

  شتری که اسفندیار را برای گرفتن رستم به زاولستان میبرد  بر سر راه زابلستان   خوابید و بر نخاست  و اسفندیار سرش برید به شبگیر هنگام بانگ خرو...