و نخست کس که تیر و کمان ساخت گیومرت بود، و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره چون درونه ، و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان، پس چون آرش وهادان بیامد بروزگار منوچهر کمان را بپنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی، و بسریشم بهم استوار کرد، و پیکان آهن کرد، پس تیراندازی ببهرام گور رسید، بهرام کمان را با استخوان بار کرد و بر تیر چهار پر نهاد، و کمان را توز پوشید،سام نریمان را پرسیدند که « ای پیروزگرِ سالار! آرایشِ رزم چیست؟» پاسخ داد که « خرد و هنگ شاه و دانشِ سپهبد به آرای و رزمگر هنری که زره دارد و با کمان جنگ جوید.»گویند بهرام گور روزی پیش نعمان ایستاده بود که پروردگار او بود، بیک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر فرود آورد، نعمان گفت ای پسر تا جهان بوده است نه چون تو تیر انداز بود و نه تا جهان باشد خواهد بود،گویند روزی زیرکی پسر خویش را پند میداد گفت «ای پسر ، اسپ دوست دار و کمان گرامی دار و بیباره مباش وباره بیمترس مدار.» گفت «ای پدر ، اسپ و کمان دانستم. باره و مترس از کجا؟» گفت « باره اسب است و مترس زره » پس بیزره مباش تا توانی.
سیف ذی یزن گوید که آنگاه که هامرز سپهسالار ایرانی را بفرستاد انوشینروان، و او ابرهه را به تیر زد، و از اشتر فرود انداخت گفت « گفت ای برادران بیایید سوی کژی راست که باد راند، و مردهای که از زنده جان ستاند، و آن هر دو تیر و کماناند، فرهنگ ایشان نگاه دارید، که ایشان زیرکان رزمند ، به نزدیک جنگ کنند و از دور دشمن کشند »
گویند روزی نوشینروان از بابک پرسید گفت « از کارافزار داران کدام نامبردارترند ؟» گفت « خداوندان کمان و تیر » نوشینروان از وی شگفت ماند. خواست که این شکفته تر باز گوید گفت « چگونه باید که باشند این مردمان ؟» گفت « چنانک همه تنشان دل باشد، و همه دلشان بازو، و همه بازوشان کمان، و همه کمانشان تیر، و همه تیرشان دل دشمن » گفت « چگونه باید دانست این را ؟» گفت « چنانک دل بنیرو دارند و سخت چون بازو ، و زه هموار و سخت چون کمان، و تیر راست چون زه، تا هرگاه که چنین بوَد جای تیر خویش در دل دشمن بینند، این در تیر و کمان گفته آمد. »
رزم و پیکار نزد پارسیان نامها و پاژنامهای گوناگون داشت بیشتر نامهای رزم از دو ریشه جت /جن = کشتن و زدن و گر/چر=دریدن و زخم زدن میاید رزم را جنگ و ابزار رزم را زین (جین = کشنده ) کارزار و پیکار و پتیاره چر گر کرا کوشش و پهلوانی و پاس مینامیدند و مردم را سپاهی و شهری =پارسی و مادی مینامیدند
گر جر چر بریدن و جنگ است کرنای -
بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین
برآمد ده و افکن و گیر و روغریویدن کوس وپیکار و غو.اسدی
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
برآمد ده و افکن و گیر و روغریویدن کوس وپیکار و غو.اسدی
- داستان خندق آنگاه که چندین سپاه همپیمان برای نابودی مدینه امده بودند ، هنر رزم پارسی را در اسلام نام اور کرد
واژگان خندق جند سجیل در قران امده که پارسی است
دو نیزه به بالا یکی کنده کردسپه را بگردش پراکنده کرد.فردوسیدل تیغ گفتی ببالد همی
زمین زیر اسبان بنالد همی.فردوسی.:
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور وزپیش و پس.
فردوسی.
بیامد به درگاه سالار نو
بدیدنش از دور برخاست غو.
فردوسی.
غو دیده بان آید از دیدگاه
که از دشت برخاست گرد سپاه.
فردوسی.
دیلمی وار کشد هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده زوی .
منوچهری.
برآمد ده و افکن و گیر و رو
غریویدن کوس وپیکار و غو.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
بدان مژده از دیده بان خاست غو
دویدند پیش سپهدار نو.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد بره چار ببر دمان.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
چماننده دیزه هنگام گرد
چراننده کرکس اندر نبرد
برآمد ز ایران غو بوق و کوس
که فیروز بادا سپهدار طوس.
فردوسی.
غو کوس بر کوهه زین بخاست
درفش سپه را برآورد راست.
فردوسی.
غو نای و آواز اسبان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
ز یک سو غو آتش ودود دیو
ز دیگر دلیران گیهان خدیو.
فردوسی.
بچنین روز به گوشش غو کوس
ز ارغنون خوشتر واز موسیقار.
فرخی.
چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و جلب.
فرخی.
همه خنجر و نیزه برداشتند
ز کیوان غو کوس بگذاشتند.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
غو کوس برگشتن از رزمگاه
برآمدشب از جنگ بربست راه.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
غو کوس برچرخ مه برکشید
به پیکان دشمن سپه برکشید.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نای است و نغمه طنبور.
مسعودسعد.
---به تازگی اشرف غنی ناشریف دستور داد تا در رتبه های جنگی واژه های افغانی بکار برند زبانشناسان دانشگاهی پشتو را نیز مانند دیگر زبانهای خراسانی بازمانده از زبانهای باستانی ایران پرسیا میدانند و اگر در زبان پشتو نامهایی ریشه دار برای سپاهیگری مانده بودبسیار نیک بود و برای دری نیز پشتوانه نیکی بود مگر اینکه بدبختی هیچ نام ریشه داری درباره سپاهیگری در زبان پشتو نمانده و قصد غنی از این گفتار جنگ با تاریخ این سرزمین است چرا که انها میخواهند با ساختن نامهای تازه ساز نامهای کهن را ریشه کن کنند این اگر جنگ با تاریخ این سرزمین نیست چیست ؟
میدانیم که پیش از فردوسی سخنورانی از بلخ به نوشتن شاهنامه دست آغازیدند
جنگ غنی با ما نیست جنگ انان با تاریخ این سرزمین است با بلوچان است با نورستانیان است با پشه ای ها است با نیمروزیان است با بلخیان است با مردمان بادغیس است با بدخشان است جنگ انها جنگ میان دری زبانان و پشتونها نیست جنگ میان دانش و بی دانشی است
هنگامی که واژه های فارسی دری از این میهن انچنان بسیار و دقیق بوده که به زبانهای دیگر رفته و بنا بر گفته علمای اسلامی و غربی منجمله ابن بلخی و جوالیقی و سیوطی واژگان قرانی جند و سجیل از گند و سنگ گل پارسی دری گرفته شده است و همچنین خنجر معرب واژه خنجر است چرا باید در این میهن با ان مبارزه شود
ایا هنگامی که فرخی سیستانی که از نیمروز و غزنه و دقیقی بلخی و فردوسی که شاهنامه سروده اند صدها واژه حماسی بکار برده اند و به جرات میتوان گفت در هیچ زبانی به اندازه پارسی دری واژگان نظامی وجود ندارد و در هندی و عربی از واژگان نظامی پارسی دری استفاده برده اند خواسته غنی جز نابودی تاریخ این میهن نیست
چگونه واژگانی که در سیستان و خراسان سرزمین دلاوران ساخته شده است بیگانه اند ؟
ایا میدانید واژه فرهنگ در ریشه خود به معنی فنون جنگ است -
گندفر نام شاه بزرگ سیستان است که از خانواده سورن پهلو از اشکانیان بود که در سال بیست میلادی شاهنشاهی هندوپارثی را بنیاد نهاد - گندفر درجه نظامی نیز است
سنگ نوشته اش در تخت بهی در نزدیکی مردان ، پاکستان ، در سال 46 پس از میلاد نصب کرده است و پایتختش در شهر تخت باهی و تاکسیلا پنجاب در غرب اسلام اباد است
گندفر و وینفر که به هردو گونه امده
هنگامی که سرداران بزرگی چون گندفر و سورن پهلو و ابومسلم خراسانی و طاهر پوشنگی و یعقوب زرنگی سیستانی و بهرام زوبین از خراسانند - هنگامی که مردم خراسان در مغرب والجزایر رستمیه را بر پا کردند و فاتح اندلس طارق بن زیاد که تنگه جبل الطارق تا کنون بنام اوست پارسی بود و هنگامی که اصحاب تواریخ ذکر کرده اند جزیره سیسیل ایتالیا که مسلمانان انرا صقلیه میگفتند
بدست ده هزار خراسانی گشوده شد که میخواهد این چراغ را از میان بردارد
گرز یک زخم
همین گرز یک زخم برداشتم / سپه را همان جای بگذاشتم
-
همی گرز پولاد همچون تگرگ / ببارید بر جوشن و خود و ترگ
--
کوپال کوبال کوبنده - در زمان عباسیان انرا کافر کوب نامیدند
به پای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بربال من .
فردوسی (از لغت فرس ).
از او باد بر سام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود.
فردوسی .
اگر داد مردی بخواهیم داد
ز کوپال و شمشیر گیریم یاد.
فردوسی .
بر و بر منوچهر کرد آفرین
که بی تو مباد اسب و کوپال و زین .
فردوسی .
ترگ کلاه خوذ -
برافکند پر مایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان .
فردوسی .
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترک پولاد برسان موم .
فردوسی .
که جز ترک رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم .
فردوسی .
این بدرد ترک رویین را چو هیزم را تبر
وان شود در سینه ٔ جنگی چو در سوراخ مار.
منوچهری .
جرس ماننده ٔ دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل .
منوچهری .
پدر شادمان شد گرفتش ببر
زره خواست با ترک و زرین سپر.
(گرشاسبنامه ).
بروز جنگ ز یک میل ترک دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال .
ازرقی (از فرهنگ رشیدی ).
در آن ره رفتن از تشویق تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج .
نظامی .
--
اما در سیستان و خراسان نامهای گندفر و تهمتن و پهلوان و چابک تکین و خوار تگین و سورن پهلو نشان دیگریست
یگان ده نفره رتگ و صد نفره تهم و پانصد نفره وشت و سرورش وشت دار و هزارنفره درفش و پنج هزار نفره گند نامیده میشد و هرکدام از اینان را تهم دار و درفش دار و گندفر میگفتند
خوارتگین و خمارتگین به چم چابک تاز است خوار در پارسی به چم آسان است و تگ به چم تازختن است و خمار گویه دیگری از خوار است سبک تگین یا چابک تکین درجه ای بالاتر از خمارتگین بود
گروهی در این زمان گمان میکردند که نامهای سبکتگین و خمار تگین نامهای ترکی است این کج اندیشی از انجا بود که سامانیان غلامان زرخرید خویش را به کارهای سپاهیگری وامی داشتند و از انجا که شعرای خراسان به ترکی بودن ان غلامان اشاره کرده اند کسان را گمان بر این رفته که این نامها ترکی است
ابن ندیم در فصل آثار مربوط به هنرهای نظامی از اثری با نام «هنر رزم آوری و شیوههای فتح قلعهها و شهرها، به کمین نشستن، قرار دادن نگهبانان، تحت فشار قرار دادن جاسوسان، فرستادن دستههای سربازان و پادگان زدن» یاد میکند. این کتاب بر اساس رسالههایی است که در قرن سوم میلادی برای اردشیر پسر پاپک نگاشته شدهاند. عنوان عربی این کتاب الفروسیا الشمیتی میباشد.
زره چهارگره و زره هفت گره-
واژهٔ کاتافراکت - فراگیر کاتا - -از دو بخش κατά به معنای سراسر و φρακτός به معنای پوشیده، پاسداشته پدیدآمده و معنای زرهپوش را میدهد. گریوپنور (grīwbānar <*grīwbānwar <*griva-pāna-bara*) نام شکل دیگر کاتافراکت است که از واژهٔ پهلوی «گریوبان» یعنی «محافظ گردن» – اشاره به کلاه خود - ریشه گرفتهاست.
گریوبان گردبان جردیان گریبان - گریوان
این واژه با ضرب المثلی در عربی نیز رفته
به کسی که بخیل بوده میگفتند
دستش را گردبان کرد گرده هم به معنی نان است هم گردن
قال الشاعر :
إذا ما كنت في قوم شهاوى ... فلاتجعل شمالك جردبانا
دستت را گرده بان گرده مکن
خفتان: ریخت کهنتر آن «کفتان» است. بدین سان ستاک واژه «کپت» به چم پوشاندن است (نامه باستان ص369)
. خفتان نوعی تنپوش جنگی است که آن را زیر زره میپوشیدند که از پارچه کلفت دولا دوخته میشده و با نخ ابریشم تو دوزی شد و به همین دلیل غیرقابل نفوذ بوده و شمشیر روی آن میلغزید.
جهانجوی زیر پولاد بود/ به خفتانش بر، تیر چون باد بود
زره: بالا پوشی است آستینکوتاه که فقط از حلقههای فلزی است و بدن را از گردن تا کمر میپوشاند و گوشن که معربش جوشن است قطعههای آهن نیز دارد
زره زیر بُد جوشن اندر میان/ به بالا بپوشید ببر بیان
بَرگستوان: از 3 تک واژ «بر» به معنی سینه، «گُست» به معنی پهلو و «وان» پسوند نگهبانی، نگهبان سینه و پهلو است. برگستوان پوشش جنگی جنگجو و نیز پوشش ستور (اسب، فیل و...) بوده است. صاحب آنندراج میگوید: جامهای بوده که به جای پنبه در آن پیله و ابریشم (کژ) میگذاشتهاند و میدوختهاند و آن را کژاغند و غژاگند نیز مینامند.
به برگستوان بر زد و کرد چاک / گرانمایه اسب اندر آمد به خاک
پنام.) در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت ، کرته ٔ 29 جامه ایست که زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقره ٔ 9 پنام از سلیح مرد جنگی شمرده شده است. این روز چنان افتاد که خشت بینداخت و شیر خویشتن را دزدید. (تاریخ بیهقی ).عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته ٔ قوی بدست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی ص 150). امیر خشتی بینداخت و بر سینه ٔ شیر زد چنانکه جراحتی قوی کرد. (تاریخ بیهقی ).
زبس هند و انبوه چون خیل زاغ
ز بس خشت و خنجر چو رخشان چراغ.
اسدی (گرشاسب نامه ).
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ وخشت آخته.
اسدی (گرشاسب نامه ).
فکندند از او چند هر گرد گیر
وزان خار او خشت کردند و قیر .
اسدی.
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیرشکاری و شیر پیل سوار.
مسعودسعد سلمان (دیوان چ رشید یاسمی ص 165).
دیگر عُمر است آنکه زد خشت
و افراشت بناء استوارت.
مسعودسعد.
بیحد ز خشت و بیلک تو شیرو ببر و گرگ
بیجان شدند و باز دمادم دگر شود.
مسعودسعد.
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ.
نظامی.
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف.
نظامی.
او را بشمشیر و خشت و زوبین پاره پاره کردند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
نزد تارک جنگجویی بخشت
که خود و سرش را نه درهم سرشت.
سعدی (بوستان ).
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختمست بر دیگران.
سعدی (بوستان ).
-
اسپریس. - میدان تاخت و تاز . اسپرس. اسپریز. اسپرز. اسپرسپ. اسفرسف. سپریس. (جهانگیری ). اَسبریس. (اوبهی هراتی ). در اوستا چَرِتا و چَرِتُو دراجَو (درازای چرتا) نیز امده -
-
در بند 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی
زند، تفسیر اوستا) به اَسپراس گردانیده شده و به اندازه ٔ درازای دو هاسر گرفته شده است. در کتاب پهلوی بندهش ، فصل 26 بند اول ، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده : «یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزارگام و هر گام دوپاست ». اسپریس میدان تاخت و تاز اسب ، بدرازای دو هزار گام است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 224 - 225).
پیشتر در همه شهرهای ایرانی نیز یک اسپریس بزرگ برای اسب دوانی و آموزش نبرد بود اسپریس هرات اسپریس بلخ اسپریس اردبیل اسپریس نیشابور که دانشمند و نویسنده مشهور میدانی از ان جا بود
-
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
فردوسی.
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویزدر اسپریس.
فردوسی.
اورمزد به اسپریس شد و چوگان بازی کرد. (کارنامه ٔ اردشیر بابکان )-
---
در سپاهیگری باستان و امروز سرپناه و خوابگاه سربازان بخشی از کار بوده از واژگانی که در بیشتر زبانها یک ریشه دارند و از واژه ایرانی گرفته شده وآژگان جامه جومه خومه خیمه گومه است که همه این گونه ها در پهلوی امده گوناگونی چادرها و نامها در پارسی نشان از هشیاری این مردم بسیجی در جنگ میدهد
چادروان = شادروان -ترگ نیم ترگ - تاژ- ترم = طارم - خرگاه
ترک بدان تاژ هم میگفتند خیمه ای خوذ مانند
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 90).
- شادروان سراپرده و بارگاهی بزرگ و شاهانه بود و ویژه فرماندهان جنگ در سپاه زده میشد و به نقشهای بسیار زیبا میگستراندند و بر فرازش شیری غزان و دیگر نگارها از جنگ و دلاوری و رستم و اسفندیار کشیده و دوخته بودند شادروان به زبانهای بسیاری رفته و به چیزهای بسیار دیگری نیز گفته میشود
میی که گربچکد قطره اش بروی بساط
بسوی بیشه رود مست شیر شادروان .
ابورجاء غزنوی (از انجمن آرا).
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته .
انوری .
این است همان صفه کز هیبت او بردی
برشیر فلک حمله شیرتن شادروان .
خاقانی .
:
ز ما خودخدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید.
نظامی .
بشادروان شیرین برد شادش
برسم خواجگان کرسی نهادش .
نظامی .
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 111).
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.
مولوی .
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان .
فرخی .
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
ببارگاه تو از نفشهای شادروان .
فرخی .
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک شرق از نثارملوک
بجعفری و بعدنی نهفته شادروان .
عنصری .
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حوربهشت
خواهد کز روی اوتو نقش شادروان کنی .
عنصری .
در شاهنامه صد و هفت بیت پرسشهای سهراب درباره درفش و سراپرده پهلوانان این میهن است گوناگونی و زیبایی درفش و نشان پهلوانان سیستان و دیگر خراسانیان اشک از چشمان میچکاند
سهراب در صد و هفت بیت از درفش و بارگاه پهلوانان میپرسد درفش جهان پهلوان سیستانی شیر و اژدهاست -
بپرسید ان سبز پرده سرای
یکی لشکر گشن پیشش به پای
درفشی پدید اژدها پیکر است
بر ان نیزه بر شیر زرین سرست
-
دگر گفت ان سرخ پرده سرای
سواران بسی گردش اندر بپای
یکی شیر پیکر درفشی بزر
درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت ان فر ازادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
-
پس شاه گودرز کشواد بود
که با جوشن و گرز و پولاد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که جنگش به گرز و به شمشیر بود
-
درفشی کجا شیر پیکر به زر
که گودرز کشواد دارد به سر
-
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ
- درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد به پای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
--
-
یکی گرگ پیکر درفشی سیاه
پس پشت گیو اندرون سپاه
یکی گرگ پیکر درفش از برش
بر اورده از پرده زرین سرش
-
-
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
--
گرازه سر تخمه گیوکان
همی رفت پرخاشجوی و ژگان
درفشی پس پشت پیکر گراز
سپاهی کمند افکن و رزم ساز
-
درفشی کجا پیکرش گاو میش
سپاه از پس و نیزه داران ز پیش
چنان دان که ان شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهر است راست
--
-
درفش جهانجوی رهام ببر
که بفراخته بود سر را به ابر
درفشان درفشی دگر از پرند
ز گوهر چو زاختر سپهری بلند
که بر پیل کردندی انرا به پای
به صد مرد برداشتندی ز جای
برو پیکر گرگی افراشته
به نوک سر پیل برداشته
--
-
- به زیر درفش اژدهایی سیاه
به بر شیر زرین و بر سرش ماه
-
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز اهن کلاه
--
-
یکی بر نهاده ز پیروزه تخت
درفشنده مهدی بسان درخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیانی درفش
--
این اندکی از بسیار بود
نیزه زوبین مارن بیغال. پیغال. نیزک. خشت گونه های نیزه اند
یکی نیزه ٔ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.فردوسی.
.فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ).
دریغ آن سر و برز و آن یال اوهم آن تیر و آن تیغ و پیغال او.
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهدمریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.بوشکور.
همه سر آرد بار آن سنان نیزه ٔ اوهرآینه که همه خون خوردسر آرد بار.دقیقی.
سپاه از دورویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوبین به کف.دقیقی.
سلاحشان سپرو زوبین و نیزه است. (حدود العالم ).دو تن دید با نیزه و درع و خودبترسید و گفتا که هست این درود.فردوسی.
همان نیزه و خود و خفتان جنگ یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.فردوسی.
بن نیزه را بر زمین برنهادبه بالای زین اندر آمد چو باد.فردوسی.
ز بهر رسم همی نیزه را سنان داردو گرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان.فرخی.
سنان چه باید بر نیزه ٔ کسی کز پیل همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ به ژوبین بشکندسیمرغ را پر.فرخی.
تکیه به سرنیزه توان داد، لیک
بر سر سرنیزه نباید نشست
بهار
خشتی کوتاه و دسته قوی به دست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی ).علی آنکه چون مور شد عمرو و عنترز بیم قوی نیزه ٔ مارسارش.ناصرخسرو.
نیزه ٔ کژدر میان کالبد تنگ جز ز پی راستی نماند و نیفتاد.ناصرخسرو.
دستارچه ٔ سیاه نیزه ش چتر سر خضرخان ببینم.خاقانی.
نیزه ٔ چون مارش ار بر چرخ ساید نیش اوماهی گردون به دندان مزد دندان آورد.خاقانی.
-
- - نیم ترک ؛ در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 24) آمده : «و دیگر روز چون بار بگسست و اعیان ری به جمله آمده بودند بخدمت [مسعود] با این مقدمان ، و افزون از ده هزار زن و مرد به نظاره ایستاده و اعیان را به نیم ترک بنشاندند».
- و دبیران بر این جمله بنسشتندی وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیمترک چنانکه در میانه ٔ هر دو مهتر افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). و حاجب بزرگ بلکاتکین ایشان را به نیم ترک پیش خویش بنشاند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 240). -
برید چاپار
برید برابر با فرستادن بردن و حمله و یا تقریبابه معنی امروزین پست ، دیوانی بود که نخستین بار بدست هخامنشیان برای کار سپاهیگری پایه گذاری شد و تا دوران جدید به همان سان و با نام پارسی برید و یا چاپار در ایران وروم و مصر و هند و در زمان اسلامی کاربرد داشت
بر فراز اداره پست امریکا در نیویورک نوشته است
نه برف، نه باران، نه گرما، نه تاریکی شب نمیتواند چاپارها را بازدارد
این نوشته فرازی از سخن هرودت درباره چاپارخانه پارسیان است
هردوت تاریخنگار یونان باستان میگوید
پارسیان در هر چند فرسنگ ساختمانی ساخته و اسبان و مردانی تازه نفس در میان راه در چپارخانه ها نگاه داشته اند در چاپارخانه ها چابک ترین مردان و اسبان آماده اند تا با رسیدن پیک پیشین نامه یا بسته سفارشی را برگیرند و پیش بتازند نه برف، نه باران، نه گرما و نه سرما
و نه تاریکی شب نمیتواند چاپارها را بازدارد نامه را چاپار نخستین به دومین میرساند و دوم به سومین و بدین گونه پیک میان چاپارها دست به دست میشود تا برسد
ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین
فرخی سیستانی
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زی شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند.
خاقانی.
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرمانده آذرآبادگان.
نظامی.
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد.
نظامی.
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم.
نظامی.
در این راه میان سه چهار فرسنگ یک چاپارخانه ها و هر میل یک ستون برافراشته بلند به رنگین بود که به ان نشان و یا میل میگفتند
در کتاب بندهش ، فصل 26 بند اول ، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده : «یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزارگام و هر گام دوپاست ».
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم .
فردوسی .
به دور از دو فرسنگ هر کس بدید
همی گفت کاین است بد را کلید.
فردوسی .
نبینی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری .
لبیبی .
این ها مشتی از خروار و اندکی از بسیار است تنها در شاهکار شاهنامه میتوان صدها واژه در امور رزم و نظامیگری پیدا کرد و رتبه های سپاهیگری را که همگی وازگان اصیل پارسی و زبانهای اریان است پیدا کرد چگونه این واژگان خراسانی را پس بزنیم و وازگانی دستساز نا آشنایان بی دانش امروز و فاشیستها بپذیریم ما با وازگان اصیل پشتو که صاحب تاریخند مشکلی نداریم که در پشتو به کار برند اما حداقل نشانی بیاورند که این واژگان پانصد سال پیش رواج داشته و نوشته شده نه اینکه جعل کنند - غنی میخواهد با نام وازه اصیل افغانی تاریخ این میهن را نابود کند - این کار چه فرقی با بیگانه خواندن زبان پارسی دارد این کار عملی کردن و بیگانه شماری زبان پارسی دری است در پایان سروده جاودان فردوسی را می اوریم تا پایانش مشک بار باشد
کمان بزه را بباز و فگند
ببند کمر بر بزد تير چند
خروشيد کاي مرد رزم آزماي
هم آوردت آمد مشو باز جاي
بدو گفت خندان که نام تو چيست
تن بي سرت را که خواهد گريست
تهمتن چنين داد پاسخ که نام
چه پرسي کزين پس نبيني تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشاني بدو گفت بي بارگي
بکشتن دهي سر بيکبارگي
تهمتن چنين داد پاسخ بدوي
که اي بيهده مرد پرخاشجوي
پياده نديدي که جنگ آورد
سر سرکشان زير سنگ اورد
بشهر تو شير و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آيند هر سه بجنگ
هم اکنون ترا اي نبرده سوار
پياده بياموزمت کارزار
پياده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
کشاني پياده شود همچو من
ز دو روي خندان شوند انجمن
پياده به از چون تو پانصد سوار
بدين روز و اين گردش کارزار
کشاني بدو گفت با تو سليح
نبينم همي جز فسوس و مزيح
بدو گفت رستم که تير و کمان
ببين تا هم اکنون سراري زمان
چو نازش باسپ گرانمايه ديد
کمان را بزه کرد و اندر کشيد
يکي تير زد بر بر اسپ اوي
که اسپ اندر آمد ز بالا بروي
بخنديد رستم بآواز و گفت
که بنشين به پيش گرانمايه جفت
سزدگر بداري سرش درکنار
زماني برآسايي از کارزار
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
تني لرز لرزان و رخ سندروس
برستم بر آنگه بباريد تير
تهمتن بدو گفت برخيره خير
همي رنجه داري تن خويش را
دو بازوي و جان بدانديش را
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزين کرد يک چوبه تير خدنگ
يکي تير پولاد پيکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
کمان را بماليد رستم بچنگ
بشست اندر آورد تير خدنگ
ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچي بخاست
چو سوفارش آمد بپهناي گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسيد پيکان سرانگشت اوي
گذر کرد بر مهره پشت اوي
بزد بر بر و سينه اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گير و قدر گفت ده
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
کشاني هم اندر زمان جان بداد
تو گویی که او خود ز مادر نزاد
نگه کرد کاموس و خاقان چين
بران برز و بالا و آن زور و کين
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواري فرستاد خاقان دمان
کزان نامور تير بيرون کشيد
همه تير تا پر پر از خون کشيد
میان سپه تير بگذاشتند
سراسر همه نيزه پنداشتند
چو خاقان بدان پر و پيکان تير
نگه کرد برنا دلش گشت پير
بپيران چنين گفت کين مرد کيست
ز گردان ايران ورا نام چيست
تو گفتي که لختي فرومايه اند
ز گردنکشان کمترين پايه اند
کنون نيزه با تير ايشان يکيست
دل شير در جنگشان اندکيست
گر این تیر از ترکش رستمیست
نه بر مرده بر زنده باید گریست
-
سپر نادرشاه افشار از پوست کرگدن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر