ابومنصور محمد بن عبدالرزاق، دستور داد تا تاریخ ایران را که بعد از سقوط ساسانیان، در آشفته بازار گیر و بندها از بین رفته و به صورت مضبوط و جامع در دسترس نبود، از منابع کتبی و شفاهی گرد آورند.
به اعتبار آنکه در دوران ساسانیان، چنان تاریخی را خدای نامک مینامیدند و در دوران اسلامی کلمهٔ «خدای» از معنی شاه به معنی پروردگار تحول یافته بود، این تالیف جدید را همچون سایر تالیفات از آن قبیل، شاهنامه نامیدند.
در خود متن مقدمه، از چهار فرد به نامهای ماخ پیر خراسانی از هرات، یزدانداد پسر شاپور از سیستان، شاهوی خورشید پسر بهرام از نیشابور و شادان پسر برزین از توس به عنوان راویان داستان های شاهنامه ابومنصوری نام برده شدهاست.
متن مقدمه شاهنامه ابومنصوری
سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آن جهان را آفرید و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد و نیکاندیشان را و بدکرداران را پاداش و بادافراه برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاکان و دینداران باد خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلیالله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد، آغاز کارنامه شاهنامه از گردآوریده ابومنصور المعمری دستور ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ، اول ایدون گوید درین نامه که تا جهان بود مردم گرد دانش گشتهاند و سخن را بزرگ داشته و نیکوترین یادگاری سخن دانستهاند چه اندرین جهان مردم بدانش بزرگوارتر و مایهدارتر.
و چون مردم بدانست کروی چیزی نماند پایدار، بدان کوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود، چو آبادانی کردن و جایها استوار کردن ودلیری و شوخی و جان سپردن و دانائی بیرون آوردن مردمانرا بساختن کارهای نوآئین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق ورام ورامین بیرون آورد، و مأمون پسر هارونالرشید منش پادشاهان وهمت مهتران داشت.
یکروز با مهتران نشسته بود گفت مردم باید که تا اندرین جهان باشند و توانائی دارند بکوشند تا ازو یادگار بود تا پس از مرگ او نامش زنده بود.
عبدالله پسر مقفع که دبیر او بود گفتش که ازکسری انوشیروان چیزی مانده است که از هیچ پادشاه نمانده است. مأمون گفت چه ماند گفت نامه از هندوستان بیاورد، آنکه برزویه طبیب از هندوی بپهلوی گردانیده بود، تا نام او زنده شد میان جهانیان.
و پانصد خروار درم هزینه کرد. مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بدید، فرمود دبیر خویش را تا از زبان پهلوی بزبان تازی گردانید.
نصر بناحمد این سخن بشنید خوش آمدش دستور خویش را خواجه بلعمی بر آن داشت تا از زبان تازی بزبان پارسی گردانید تا این نامه بدست مردمان اندر افتاد و هر کسی دست بدو اندر زدند و رودکی را فرمود تا بنظم آورد و کلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او بدین زنده گشت و این نامه ازو یادگاری بماند پس چینیان بتصاویر اندر افزودند تا هر کسی را خوش آید دیدن و خواندن آن.
پس امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویش کام بود و با هنر وبزرگ منش بود اندر کامروایی و با دستگاهی تمام از پادشاهی.
وساز مهتران و اندیشه بلند داشت و نژادی بزرگ داشت بگوهر و ازتخم اسپهبدان ایران بود و کار کلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید. خوش آمدش.
از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان. پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند و چاکر او ابومنصور المعمری بفرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران ازآنجا بیاورد و از هرجای، چون شاج پسر خراسانی ازهری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزین از طوس.
و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفر از آوردن این نامههای شاهان و کارنامههاشان و زندگانی هر یکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کی نخستین که اندر جهان او بود که آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار که آخر ملوک عجم بود. اندر ماه محرم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت بهترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم.
و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کارو ساز پادشاهی و نهاد و رفتارایشان و آیینهای نیکو و داد و داوری ورای وراندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن این همه را بدین نامه اندر بیابند.
پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست که بگفتار مر خواننده را بزرگ آید و بهر کسی دادند تا ازو فایده گیرد و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید و این نیکوست چون مغز او بدانی و ترا درست گردد و دلپذیر آید چون کیومرث و طهمورث و دیوان و جمشید و چون قصه فریدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنک کجا آفریدون بپای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند این همه درست آید بنزدیک دانایان و بخردان بمعنی.
و آنکه دشمن دانش بود این را زشت گرداند. و اندر جهان شگفتی فراوانست. چنانچون پیغامبر ما صلیالله علیه و آله و سلم فرمود حدثوا عن بنی اسرائیل ولا حرج گفت هر چه از بنیاسرائیل گویند همه بشنوید که بوده است.
و دروغ نیست پس دانایان که نامه خواهند ساختن ایدون سزد که هفت چیز بجای آورند مرنامه را: یکی بنیاد نامه یکی فر نامه سدیگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه پنجم مایه و اندازه سخن پیوستن ششم نشاندادن از دانش آنکس که نامه از بهر اوست هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن. و خواندن این نامه دانستن کارهای شاهانست و بخش کردن گروهی از ورزیدن کار این جهان.
و سود این نامه هر کسی را هست و رامش جهانست و انده گسار انده گنانست و چاره درماندگانست و این نامه و کار شاهان از بهر دو چیز خوانند یکی از بهر کار کرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساختن و دیگر که اندرو داستانهاست که هم بگوش و هم بدیدن خوش آید که اندرو چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاداش نیکی و بادافراه بذی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان.
و مردم اندرین نامه این همه که یاد کردیم بدانند و بیابند. اکنون یاد کنیم از کار شاهان و داستان ایشان از آغاز کار، آغاز داستان، هر کجا آرامگاه مردمان بود بچهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و بهفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند نخستین را ارزه خواندنددوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویدرفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را که میان جهانست خنرسبا میخواندند و خنرس بامی اینست که ما بدو اندریم و شاهان او را ایرانشهر خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنکه بیرون ازوست سکه خواندند و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاورخواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و کوهستان را سورستان خواندند و ایران شهر از رود آمویست تا رود مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور ایران شهر بزرگوارتر است بهر هنری و آنکه از سوی باخترست چینیان دارند و آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سوی چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندرانست و این دیگر همه ایران زمین است از بهرآنکه ایران بیشتر اینست که یاد کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد کنیم گفتار هر گروهی تا دانسته شود آنرا که خواهد برسد و آن راهی که خوشتر آیدش بر آن برود و اندر نامه پسر مقفع و حمزه اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدیم که از گاه آدم صفی صلوات الله و سلامه علیه فراز تا بدین گاه که آغاز این نامه کردند پنج هزار و هفتصد سالست و نخستین مردی که اندر زمین بدید آمد آدم بود و همچنین از محمد جهم برمکی مرا خبر آمد و از زادوی ابن شاهوی و از نامه بهرام اصفهانی همچنین آمد و از راه ساسانیان موسی عیسی خسروی و از هشام قاسم اصفهانی و از نامه پادشاهان پارس و از گنج خانه مأمون و از بهرامشاه مردانشان کرمانی و از فرخان موبدان موبد یزدگرد شهریار و از رامین که بنده یزدگرد شهریار بود آگاهی همچنین آمد و از فرود ایشان بدین گفتار گرد آمدند که ما یاد خواهیم کردن.
و این نامه را هر چه گزارش کنیم از گفتار دهقانان باید آورد که این پادشاهی بدست ایشان بود و از کار و رفتار و از نیک و بد و از کم و بیش ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس آنچه از ایشان یافتیم از نامهای ایشان گرد کردیم و این دشوار از آن شد که هر پادشاهی که دراز گردد یا دین پیغامبری شدی و روزگار برآمدی بزرگان آن کارفرامش کنند و از نهاد بگردانند و بر فرودی افتد چنانک جهودان را افتاد میان آدم و نوح و از نوح تا موسی همچنین و از موسی تا عیسی همچنین و از عیسی تا محمد ما صلیالله علیه و سلم.
و این از بهر آن گفتند که این زمین بسیار تهی بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهی بکار نیاید چه مهتر بکهتران بود و هر جا که مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر کهتر از گوهر مردم باید.
چنانک پیامبر مردم هم از مردم بایست و هم گویند که از پس مرگ کیومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بیشبان در شبانگاهی.
تا هوشنگ پیشداد بیامد و چهار بار پادشاهی از ایران بشد و ندانند که چند گذشت از روزگار. و جهودان همی گویند از توریه موسی علیه السلام که از گاه آدم تا آن روز که محمد عربی صلیالله علیه و سلم از مکه برفت چهار هزار سال بود.
و ترسایان از انجیل عیسی همیگویند هزار و پانصد و نود و سه سال بود، و بعضی آدم را کیومرث خوانند. اینست شمار روزگار گذشته که یاد کردیم از روزگار ایشان.
و ایزد تعالی به داند که چون بود، و آغاز پدید آمدن مردم از کیومرث بود، و ایشان که او را آدم گویند ایدون گویند که نخست پادشاهی که بنشست هوشنگ بود و او را پیشداد خواندند که پیشتر کسی که آیین داد در میان مردمان پدید آورد او بود، و دیگر گروه کیان بودند و سدیگر اشکانیان بودند و چهارم گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه پیکارها و داوریها رفت از آشوب کردن با یکدیگر و تاختنها و پیشی کردن و برتری جستن، کز پادشاهی ایشان این کشور بسیار تهی ماندی و بیگانگان اندر آمدندی و بگرفتندی این پادشاهی چنانک بگاه جمشید بود و بگاه نوذر بود و بگاه اسکندر بود و مانند این، پس پیش از آنکه سخن شاهان و کارنامه ایشان یاد کنیم نژاد ابومنصور عبدالرزاق که این نامه را بنثر فرمود تا جمع کنند چاکر خویش را ابومنصور المعمری و نژاد او نیز بگوییم که چون بود و ایشان چه بودند تا آنجا رسیدند [و پس از آنکه بنثر آورده بودند سلطان محمود سبکتکین حکیم ابوالقاسم منصور الفردوسی را بفرمود تا بزبان دری بشعر گردانید و چگونگی آن بجای خود گفته شود]۱ اولانسب ابومنصور عبدالرزاق محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازیار بن کشمهان بن کنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذر گشسب بن گودرز بن داد آفرید بن فرخ زاد بن بهرام که بگاه خسرو پرویز اسپهبد بود، پسر فرخ بوزرجمهر که دستور نوشیروان بود پسر آذر کلباد که بگاه پرویز اسپهسالار بود پسر برزین که بگاه اردشیر بابکان سالار بود پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر کشواد و او را کشوادازآن خواندندی که از سالاران ایران هیچکس آن آیین نیاورد که او آورد و پهلوانی کشورها و مرزبانی و بخشش هفت کشور او کرده بود و کژ مردم بود و این از سه گونه گویند و گودرز بگاه کیخسرو سالار بود پیران را او کشت که اسپهبد افراسیاب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنهوی تبره منوچهر از نبیره ایرج و ایرج پسر افریدون و افریدون پسر آبتین از فرزندان جمشید، و پیران پسر ویسه بود و ویسه پسر زادشم بود پسر کهین بود و زادشم پسر تور و تور پسر افریدون نیز پس آبتین و آبتین از فرزندان جمشید، و نژاد ابومنصور المعمری : ابومنصور بن محمد بن عبدالله بن جعفر بن فرخ زاد کسل کرانحوار و کنارنگ پسر سرهنگ پرویز بود و بکارهای بزرگ او رفتی و آنگه که خسرو پرویز بدر روم شد کنارنگ پیش رو بود لشکر پرویز را و چون حصار روم بستد و نخستین کسی که بدیوار بر رفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه شاه ترک که بر درهری آمد کنارنگ پیش او شد بجنگ و ساوه شاه را بنیزه بیفگند و لشکر شکسته شد و چون رزم هری بکرد نشابور او را داد و طوس را با خود بدو داده بود، و خسرو او را گفت: گفته که ادر (ایدر) با هزار مرد بزنم.
گفت آری گفتهام. خسرو از زندانیان و گنهکاران هزار مرد نیک بگزید و سلیح پوشانید دیگر روز آن هزارمرد با کنارنگ بهامونی فرستاد و خسرو از دور همی نگریست، با مهتران سپاه.
کنارنگ با ایشان بر آویخت گاه بشمشیر و گاه بتیر. بهری را بکشت و بهری را بخست و هر باری که اسب افگندی بسیار کس تبه کردی تا سرانجام ستوهی پذیرفتند و بگریختند و کنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین کرد، خسرو طوس بدو داد و از گردان مردی همتای او بود نام او رقیه او را نیز از خسرو بخواست و با خویشتن بطوس برد.
رقیه آن بود که کنارنگ هزار مرد از خسروپرویز بخواست رزم ترکانرا، خسرو گفت خواهی هزار مرد ببر خواهی رقیه را که کم رنجتر بود، مر ترا پس هر دوان بطوس شدند با هزار مرد ایرانی و رقیه را نیکو همی داشت و با ترکان جنگ کردند و پیروز آمدند و بطوس بنشستند و کنارنگ پادشاهی بگرفت و رقیه را نیکو همی داشت.
تیراندازی بود که همتاش نبودی. پس روزی کنارنگ و رقیه هر دو بشکار رفتند با پسران و سرهنگان. کنارنگ گفت امروز هرشکاری که کنیم تیر بر سر زنیم تا باریک اندازی بدید آید هر چه کنارنگ زده بود بر سر تیر زده بود، رقیه بر کنارنگ آفرین کرد.
روز دیگر کنارنگ بفرمود تا غراره پر کاه بیاوردند. کنارنگ اسب برانگیخت و نیزه بزد و آن غراره را بر سر نیزه برآورد و بینداخت، و بگاه یزدگرد شهریار او را بکشتند.
و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را بدین محمد خواند صلیالله علیه و سلم، کنارنگ پسر را پذیره او فرستاد بنشابور. و مردم در کهندز بودند، فرمان نبردند.
از وی یاری خواست. یاری کرک تا کار نیکو شد. بعد از آن هزار درم وام خواست، گروگان طلبید، گفت گروگان ندارم. گفت نشابور مرا ده. نشابور بدو داد.
چون درم بستد باز داد. عبدالله عامر آن حرب او را داد و کنارنگ برزم کردن او شد و این داستان ماند که گویند “طوس از آن فلان است و نشابور بگروگان دارد”، و حسن بن علی مروزی از فرزندان او بود، و کنارنگ از سوی مادر از نسل طوس بود و صد و بیست سال بزیست و همیشه طوس کنارنگیان را بود تا بهنگام عمید طائی که از دست ایشان بستد و آن مهتری بدیگری دوده افتاد.
پس بهنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا بسزا رسید، و نسبت این هر دو کس که این کتاب کردند چنین بود که یاد کردیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر