۱۴۰۰ دی ۲۹, چهارشنبه

اسپ نزد پارسیان

پارسیان را در نکوداشت و ستایش اسپ سروده هااست 

از ان دیزه و بور و خنگ و سیاه 

 که دیده است  هرگز ز  آهن سپاه 

جهان پر کند ناله بور و خنگ 

 بمغز اند افتد ترنگا ترنگ 


چماننده چرمه نونده جوان
یکی کوه پاره ست گوی روان

شوم چرمه گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم

چماننده دیزه هنگام گرد
چراننده کرگس اندر نبرد

کجا دیزه تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ

بفرمود تا برنهادند زین
بر آن پیلتن دیزه دوربین


سپه راند و بر بست بر چرمه تنگ 

برامد چو شیری به پشت پلنگ

-
پر از خشم و پر کینه سالار نو
نشست از بر چرمه تیزرو

بیفگند بر گستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

که تا زنده ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت منست


بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه سنگ رنگ


که آمد سواری دمان کابلی
چمان چرمه زیر او زابلی

یکی چرمه ای برنشسته سمند
یکی گام زن باره بی گزند


فرودآمد از دیزه راهجوی
سپر داد و رخت سیاوش بدوی

نشست از بر دیزه راهجوی
به نزدیک گودرز بنهاد روی

چرا روز جنگش نکردند بند
که  تختش زره بود و تختش سمند

که پیروز شد شاه و دشمن فگند
بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلیر
سوی شاه برد آن سمند زریر

یکی چرمه ای برنشسته سمند
یکی گام زن باره بی گزند

به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته بر اسفندیاری سمند
-
بر آخور یکی مادیان بد بلند
کُه کارزاری و زیبا سمند
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند

چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت

نشست از بر تازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند

یکی باره ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند

نشست از بر بادپای سمند
به کردار آتش هیونی بلند

نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده ور در زمان

پدید آمد از دور اسب سمند
بدان مرغزار اندرون چون نوند 

سمند نوندش همی راند نرم
بر او بر همی آفرین خواند گرم

سمند سرافراز را بر نشست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
بگرید برو زار و گردد نژند
برانگیزد اسفندیاری سمند
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند

که زین را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور

گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین

نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور

فردوسی

از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده کامران برافکند.

خاقانی 

برانگیخت پس چرمه گرم خیز

در افکند در هندوان رستخیز 

گرشاسپ نامه


 بش موی گردن اسب را گویند و کاکلش پرچ هم گویند
گرفتش بش و یال اسب سیاه 
ز خون لعل شد خاک آوردگاه.

فردوسی.

بش و یال اسپان کران تا کران 
براندوده از مشک و از زعفران.

فردوسی.

کشان دم بر خاک ابر یال و بش 
سیه سم و کف افکن و بندکش. 

فردوسی.

کمندی و تیغی بکف یافته 
بش بارگی چون عنان تافته.

اسدی 

برنگ آتش و دنبال و بش چو دود سیاه.

کمال اسماعیل 

کفلهاش گرد و بش و دم دراز
بر و یال فربی و لاغرمیان.

پوربهای جامی

رنگهای اسب 

اسب ، شبدیزست و دیزه ، زرده، گلگون و کهر
چرمه و بور و سمند است و کرنگ و خنک و رخش


اسب یکران

رنگی است میان زرد و بور از رنگ ستور. ( از فرهنگ اسدی ). برخی گویند رنگی است میان زرد و سرخ مر اسب را و هر اسبی که به این رنگ باشد یکران خوانند. ( برهان ). رنگ اسب است میان زرد و بور. ( صحاح الفرس ). ||  به رنگی میان زرد و بور  که یال و دمش سفید باشد و اگر چنین نباشد بور گویند. ( برهان )| اسبی را گفته اند که به هنگام رفتن یک پای پس راتنگ تر نهد از پای دیگر یعنی کوتاه تر گذارد

 خنگ زیور  اسب ابلق را گویند بپارسی

اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند نوند خنگ زیور


زرده

از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده کامران برافکند.
خاقانی


سپه راند و بربست بر چرمه تنگ 
برآمد چو شیری به پشت پلنگ .

یکی ترزبان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند.
فردوسی.


شبی دیرباز و بیابان دراز

نیازم بدان باره ٔ راهبر.

دقیقی

یکی چرمه ای برنشسته سمند

نکو گامزن باره ای بی گزند

دقیقی

ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی 
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی.

دقیقی

فرود آمد از باره ٔ پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.

فرخی.

ندانم که باد است یا آتش است 
بزیر تو آن باره ٔ پیلتن.

فرخی.

برانگیخت آن باره ٔ آتشی 
بدست آهنین نیزه ٔ سی رشی.

گرشاسب نامه 

برفتن مرنجان چنان بارگی 
که آرد گه کار بیچارگی 
ز یک روزه دو روزه ره ساختن 
به از اسب کشتن ز بس تاختن.

اسدی.

بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.

نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاورآتش و آب.

مسعودسعد.


شهنشه از سراپرده درآمد

بپشت خنگ گرگانی برآمد

فخر گرگان 


اسب را به پارسی اسپ و نوند وباره و  بارگی  و اژدها و  تکاور و یکران و گله انرا فسیله  و  زرنگ خوانند

اسب  را و هر ستور را  که بار و مرد ببرد   بارگی و باره گویند و بار از بردن است  اسب جلد و تیزتگ را  سیس  و نوند  گویند  ماده انرا مادیانه و  جفتخواه ان  را گشن و جوجه انرا کره و  کره  ی شیر خوارش را ستاغ و آمخته انرا رام وپرجوش آنرا شورک ( شولک) و  تندخوی انرا توسن و تور گویند و اسب آماده و زین نهاده را پالا  و پادا و اسبی که پدر و مادرش را گزیده باشند دستکش  و سره اسب  نژاده را که از بهر زادآوری  دارند    رنگ  و اسب پیشرو و سرگله را  نهاز   و  زین و ابزار اسپ  را  ستام و دهنه اسپ  و پالهنگش را توره گویند و بهترین اسبها تازیان پهله پرورد و اسپ گرگانی و اسپ پهله ای و  کرکوکی و ختلی باشد 

 هر فسیله اسپ  را که برای جنگ باشد اسپاه  و سپاه خوانند  و بر اسپ نشستن را برنشست  و برنشینش را سوار است و سواران را اسباران گویند  و پارسیان   هر بر اسب   نشین را  سوار نگویند مگر رادمرد جنگاور  و پهلوان  آزاده را 

 در نوروزنامه  آمده است  وی (اسپ)  شاه همه چهارپایان چرنده است

و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی برمن گرامی تر از اسپ نیست،

خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا بر نشیند، گفت اگر یزدان  را برتر   از مردم ، بنده بودی جهان بما ندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را بر نشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان -

بارگی باره تو است   و ترا از  گزند پاس دارد   و   بارگی باره ایست  که یک تن پاسش دارد و  و اسب باره است و سوار کوتوال  بود  - بارگی باره ایست که  با تو میگردد - بارگی باره جاندارست  همراه تو است  در رزم  و بزم   - بارگی باره است  که  فرازش بر نشست تست و تو میتازی هر انجا که بخواهی  و از هر گزندی پاست دارد  چندان که بر فراز آنی .

و در اندرزنامه کیکاووسی آمده است که 

اسب و جامه را نیکو دار، تا اسب و جامه ترا نیکو دارد 



همی تا به کابل بیامد زرنگ 
فسیله همی تاخت از رنگ رنگ

فردوسی

زمین از تک و پوی گام زرنگ 
چو ماهی فروشد به کام نهنگ

اسدی



 و از دیگر نامهای اسپ   این نامها است    رونده -راهبر - سماری و تگاور و اروند و  تگین و آگنده یال - گامزن - گرگانی - راهوار -  بارگیر  - دیوپای - اهرمن گام -  شورک - آژدها - نهنگ -  آتشین رو   - نوان  سرخه - رهوار- رفتآر -رفت آور - چالاک - تیزرو - سبک -چابک  - تیزگام - خوشگام  - تازی - آهخته گردن - آهخته هار - آهخته دم ـ پولاد سم -تنک مو - گردن گشن - سیه خایه - سخت سم - سنگ سم - گرد سرین - -تنگ میان - خرد موی - نرم بازه - نرم رو - نرم پوست - استخوانی رخ - خورشیدفر - آهخته یال -اهخته هار - سرخه چال - سرین فربه - کوتاه لنگ - خَنگ - پیل بالا - برذین -آذر گشسپ کردار -آتش رگ - آذرچهر - چهرآزاد -آذرگشن -تنک مو -  - سواری - زمین پیما - کوه کوب - دریاگذار-آکنده ران - پیل زور - کشیده زهار - آتش گهر - -هملیگ  ، آهخته گوش ، آکنده سرین ، نرم لب - ،آهنین سم ، پولاد سم - آهوسرین ، ، بادجان  ، افراخته سر، بادپای ،  ، باریک دم ،، پلنگ خیزش، پولادسمب ، پهن سینه ، پهن سرین  ،شیر کش  ، چرب مو، میان چیده  ،نرمگام  ، خارادل ، تند  ، خوشدست ، ،پدرام  ، درازگیسو، گیسو گشن -رویین سم  ،- - هیون - سرین گرد -سیه سم -  زمین کوب  ، کشتی گذار،  ، کوه پیکر، دشت پیما ، کیوان منش  ، گوزن سرین ، لاغرمیان ، بالا - سخت پای - راست دست - گرد سم -تیز گوش - پهن پشت - نرم چرم -شولک -نرم رفتار-همایون-فرخنده چهر- فرخنده روی - 

 چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه  شبدیز، خورشیدگون، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون،چشینه، شولک،پیسه،ابرگون، خاک رنگ، دیزه، شینه ، خشین، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس،ناوبار،سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، اتش، - ،سبز پوست، سیمگون،، سپید، سمند


کجا گام زد خنگ پدرام او

زمین یافت سرسبزی از کام او.

نظامی.

اگر تیغ من با منستی کنون
بر و یالت آغشته گشتی به خون



بپولاد خایسک آهنگران
فروبرده در سنگ میخ گران
بپیش اندرون سام گیهان خدای
فروهشته از تاج فر همای



وزآنجا بایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد




 پیمبر گفت  نیکی در پهلوی پیشانی اسپ بسته است، و مر اسپ را پارسیان باد جان خوانده اند، و رومیان آن را باد پای، و هندوان تخت پران، و گویند آن فریشته ای که گردونه آفتاب کشد بچهره اسپست الوس نام،

و بزرگان گفته اند اسپ را گرامی باید داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مامون خلیفه  گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان، و امیرالمومنین علی بن ابی طالب ، گفت ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را بوی گرامی گرداند و دیو را خوار کند، و عبدالله بن طاهر گفت بر اسپ نشستن دوستترا دارم که بر گردن اسمان، 

رخش رنگ  سرخ است 

ز بس سر که تیغش همی کرد پخش

 زمین کرد گلگون و مه کرد رخش 

اسدی


چو خورشیدبنمود پهنای خویش 

نشست از بر تند بالای خویش.

یکی کره از پس ببالای او

سرین و برش هم به پهنای او.

 دو تن برگذشتند پویان براه

 یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه 

 فردوسی

بزخمی دو نیمه شد از روی زور

ز بالا سوار و ز پهنا ستور.

گرشاسپنامه

نام اسپ رستم رخش و نام  اسپ سیاوش سیاه و نام اسپ اسفندیار شولک و نام اسپ  سیاوش و کیخسرو و  گشتاسپ شاه بهزاد و نام اسپ  خسرو پرویز شبدیز بود 


سیاوش  پیش از کشته شدن بهزاد را رها میکند و از او میخواهد چو کیخسرو به کین من خواست رام او باش 

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز تگ باد را

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

تو گفتی که بیستونست راست

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز تگ باد را 

جاماسپ وزیر گشتاسپ  از او میخواهد تا اسپ نامدار خویش بهزاد  را  به پور زریر دهد 

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پُس شاه کشته میان را ببست

سیه رنگ بهزاد را برنشست

خرامید تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سیاه

منم گفت بستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نره شیر

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

که بردست آن جمشیدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگیخت شبرنگ بهزاد را


نام اسپ لهراسپ گلگون بود 

 بیارید گلگون لهراسپی 



1-شولک.

 اسب پر شور و پر جوش را   شورک  وشولک  گویند و نام اسپ اسفندیار است 



نشست از بر شولک اسفندیار

برفت از پسش لشکر نامدار



اسفندیار بر کشته نیوزار برادرش میگرید 

فرود آمد از شولک خوب رنگ

به ریش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کی شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دریغا سوارا شها خسروا

نبرده دلیرا گزیده گوا

ستون منا پردهٔ کشورا

چراغ جهان افسر لشکرا

اسپ نیوزار نیز شولک بوده 


به زیر اندرون تیزرو شولکی 

که ناید چنان از هزاران یکی

بیفتاد از آن شولک خوبرنگ 

بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.

دقیقی



سپهدار برکرد شولک ز جای 

کشیده به کین تیغ کشورگشای.

به شبرنگ شولک درآورد پای 

گرائیدبا گرز گردی ز جای.

اسدی.


بسا پشته هائی که تو پست کردی 

به نعل سم شولک و خنگ اشقر.

فرخی.

.شولک تو که پدید آید پندارد خلق 

کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.

مسعودسعد.

گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو

بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.

سیدحسن غزنوی 

درآمد بر آن شولک تیزپای 

چو دریای آتش درآمد ز جای.

همایون نامه.

خنگ همایون من در همه کاری 

رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.

فخرالدین مبارکشاه.

2- هژبر: اسب زورمند

ورا دید بر تازی ای چون هژبر

همی تاخت بر دشت مانند ابر

3- اژدها:

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنایی ببرد

4- همای: اسب همایون و فرخنده

بر آمد چو باد آن سران را ز جای

همان بادپایان فرّخ همای

5- اهریمن: اسب سرکش

چنین بود اندیشه پهلوان

که اهریمن آمد بر این جوان

6- بارکش: اسب پرنیرو

برانگیخت آن بارکش را زجای

سوی لشکر خویشتن کرد رای

7-    بارگی: اسب  که بار و مرد برد 

بدان مرغزار اندرون بنگرید

ز هر سو همی بارگی را ندید

فردوسی

برفتن مرنجان چنان بارگی 

که آرد گه کار بیچارگی 

ز یک روزه دو روزه ره ساختن 

به از اسب کشتن ز بس تاختن.

اسدی.

8- باره: اسب تیز رفتار و نیک

یکی باره پیشش به بالای او

کمندی فروهشته تا پای او

شبی دیرباز و بیابان دراز

نیازم بدان باره راهبر. 

ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی

ای باره همایون شبدیز یا رشی.

یکی باره ای برنشسته  چو نیل

بتک همچو آهو بتن همچو پیل.

دقیقی.

پیاده بدو گفت چون آمدی

که بی باره و رهنمون آمدی.

ببینیم تا اسب اسفندیار

سوی آخر آید همی بی سوار

و یا باره رستم جنگجوی

به ایوان نهد بی خداوند روی 

فردوسی.

چو آفتاب سر از کوه باختر برزد

بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.

فرود آمد از باره پیل زور

که ای پیل تن جنگ با ما گزار.

ندانم که باد است یا آتش است

بزیر تو آن باره پیلتن.

فرخی.

بتنجید عذرا چو مردان جنگ

ترنجید بر باره تند تنگ.

عنصری.

براه اندر نه خسبی نه نشینی

به پشت باره ویرو را ببینی.

( ویس و رامین ).

هنوزت نگشته ست گهواره تنگ

چگونه کشی از بر باره تنگ.

برانگیخت آن باره آتشی

به دست آهنین نیزه سی رشی.

اسدی ( گرشاسب نامه ).

زهره چون بهرام چوبین باره ٔچوبین بزیر

آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته.

خاقانی 

9- بالا و پالا  پالاذ: اسب آماده و کتل که انرا بر در چادر و یا کنار اسب سواری پالایند

چو بشنيد بهرام پالاى خواست

يكى جامه خسرو آراى خواست‏

چو خورشید بنمود پهنای خویش 

نشست ازبر تندپالای خویش.

فردوسی 

ز دروازه تا درگه شه دو میل 

دو رویه سپه بود پالا و پیل.

اسدی

10- بور: 

بیازید چنگال گردی به زور

بیفشارد یک دست بر پشت بور

بمغز اندر افتد ترنگاترنگ 

هوا پر کند ناله ٔ بور و خنگ.

فردوسی

زمین پاک جنبان از آشوب شور

زمان خیره از نعره ٔ خنگ و بور.

اسدی (گرشاسب نامه ).

11- پوینده: اسب دونده

چو پوینده در زابلستان رسید

سراینده در پیش دستان رسید

12 پیل: اسب بزرگ و سنگین

به آوردگه رفت چون پیل مست

یکی پیل زیر اژدهایی به دست

13- پلنگ: اسب پرناز و پهلوی پرورده

چمان و چران چون پلنگان به کام

نگون گشته زین و گسسته لگام

14- تازی: اسب لاغر میان تازی و تازنده 

نگون شد سر تازی و جان بداد

دل توس پر کین و سر پر ز باد

15- تکاور: اسب  تگ اورنده  و تازنده و خوش رفتار

عنان تکاور همی داشت نرم

همی ریخت از دیدگان آب گرم

چو بشنید پیغام ، سنجه برفت 

بر دیو، فرمان شه برد تفت 

تکاور همی رفت تا پیش دیو

برآورد در پیش او در غریو.

فردوسی.

تکاورتکی ، خاره دری ، تو گفتی 

چو یوز از زمین برجهد کش جهانی.

منوچهری.

16- تند تاز: اسب دونده 

همان گه پدید آمد از دشت باز

سپهبد بر انگیخت آن تند تاز

17- تیز رو: اسب تند رو

یکی تازیانه بر آن تیزرو

بزد خشم را نام بردار گو

18- چرمه: اسب سپید یا اندکی خاکستری

فرستاده در پیش او باد گشت

به زیر اندرش چرمه پولاد گشت

ز هرای اسپان و آوای کوس

همی آسمان بر زمین داد بوس

شوم چرمه ٔ گامزن زین کنم 

سپیده دمان جستن کین کنم .

بر آن چرمه ٔ تیزرو زین نهاد

چو زین از برش خشک بالین نهاد.

سپه راند و بربست بر چرمه تنگ 

برآمد چو شیری به پشت پلنگ .

که تا زنده ام چرمه جفت منست 

خم چرخ گردان نهفت من است .

فردوسی .

سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم 

که اززور بر چرمه بنوشت چرم .

برانگیخت پس چرمه ٔ گرم خیز

درافکند در هندوان رستخیز.

چو ابرش شده چرمه از خون مرد

شده بازچون چرمه ابرش ز گرد.

اسدی (از انجمن آرا).

ز شبدیز چون شب بیفتاد پست 

برون شدْش چوگان سیمین ز دست 

بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی 

بمیدان پیروزه زرینه گوی .

نظامی

سلطان تکسواره گردون بجنگ دی

بر چرمه تنگ بندد و هرا بر افکند

خاقانی

19-هیون: اسب بزرگ

خروش تبیره برآمد ز در

هیون دلاور بر آورد پر

20-  خَنگ.  اسپ سفید. 

یکی مادیان تیز بگذشت خنگ 

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.

همان شب یکی کره ای زاد خنگ 

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.

دو تن برگذشتند پویان براه 

یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه.

وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه 

که بد باره ٔ نامبردار شاه.

فردوسی.

شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. ( عطار)

آب آموی از نشاط روی دوست 

خنگ مارا تا میان آید همی.

رودکی.

مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).

فرودآمد از پشت پیل و نشست 

بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.

فرخی.

شهنشه از سراپرده درآمد

بپشت خنگ گرگانی برآمد.

(ویس و رامین ).

.  بانیروتر و نیکوخوتر خنگ. (نوروزنامه ).

بختی که سیاه داشت در زین 

خنگیش بزیر ران ببینم.

خاقانی.

نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست 

نه مرغی چنین آید آسان بدست.

نظامی.

یکی از برخنگ زرین جناغ 

یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.

اسدی (گرشاسبنامه ).

21- دیزه: اسبی است که از کاکل تا دمش  سیاه کشیده شده است.

چماننده دیزه هنگام گرد

چراننده ی کرکس اندر نبرد

کجا دیزه ٔ تو چمد روز جنگ 

شتاب آید اندر سپاه درنگ .

فردوسی .

یکی دیزه ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند.

دقیقی .

از سهم و از سیاست نادرگذار تو

بر گرگ دیزه پوست بدرد سگ شبان .

سوزنی .

22- رخش: نام اسب رستم - اسب سرخه 

یکی رخش بودش به کردار گرگ

کشیده زهار و بلند و سترگ

23 سیه: نام اسب سیاوش

سیاوش سیه را به تندی به تاخت

به شد تنگ ذل جنگ آتش بساخت

24- سمند: اسب زرد رنگ

کمان را به زه بر به بازو فکند

سمندش بر آمد بر ابر بلند

25- شباهنگ: نام اسب بیژن

به پشت شباهنگ بر بسته تنگ

چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ

26- شبرنگ: اسب  سیاه

بر انگیخت از جای شبرنگ را

بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

27- شبدیز: اسب سیاه خسرو پرویز

بگفت و بر انگیخت شبدیز را

بداد آرمیدن دل تیز را

28-  سبزخنگ ؛ اسب چون بسیاهی و سبزی  گراید  - سرخ خنگ ؛ اسب دورنگ که بسرخی  گراید - سیاه خنگ ؛ اسب دورنگ که بسیاهی  گراید . - نقره خنگ ؛ اسب چون سپید  باشد.  

ز دریا برامد یکی سبز خنگ 

سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ

دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم

بلند و سیه‌خایه و زاغ چشم

کشان دم در پای با یال و بش

سیه سم و کفک‌افگن و شیرکش

؛ بچه ٔ سبزخنگ آورد گشن.

وین تاختن شب از پس روز

چون از پس نقره خنگ ادهم.

ناصرخسرو.

عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش 

ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست.

سیدحسن غزنوی.

یعنی آن نقره خنگ او از برق 

بر جهان خرمن زر افشانده ست.

خاقانی.

29- شیر: اسب  دلیر

چو مادرش بیند کمند سوار

چو شیر اندر آید کند کارزار

30-  چال 

از بوی مشک تبت کان صحن صیدگه راست 

آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 228). 

31- کشتی: اسب دریاگذر

دوان باد پایان چو کشتی بر آب

سوی غرق دارند گفتی شتاب

32- کوه: اسب  کوه پیکر

یکی ژنده پیل است بر پشت کوه

مگر رزم سازند یک سر گروه

33- گرگ: 

یکی رخش بودش به کردار گرگ

کشیده زهار و بلند و سترگ

34- گلرنگ:  رخش اسب رستم

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افکند گلرنگ را

35- نهنگ: اسب جنگی

چو زین برنهادش بر آهخت تنگ

بجنبید بر جای تازان نهنگ

36- نوند: اسب  زیرک و با هوش

گراینده ی تیز پای نوند همان

شست بدخواه کردش به بند

37- اُله = عقاب : اسب تیز رو

به زیر اندر آورد و کردش دوال

الویی  شده رخش با پرّ و بال

38-گلگون  سرخ و سفید:

در سر گرفته با نقط کلک اصفرت 

گلگون آسمان هوس چال و ابرشی.

اخسیکتی (از انجمن آرا).

39-خردموی نرم چرم

سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم 

تیز گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی . ( منوچهری )

40-توسن اسپ سرکش و نااموخته

مرا در زیر ران اندر، کمیتی 

کشنده نی و سرکش نی و توسن .

منوچهری .

این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن . (تاریخ بخارا ص 101).

گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند

من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .

خاقانی .

41-نهاز اسپ سرگله 

تازیان و دوان همی آمد

همچو اندر فسیله اسپ نهاز.

رودکی.

من ز خداوند تو نندیشم ایچ 

علم ترا بیش نگیرم نهاز.

خسروی 

سپه دشمن او را رمه ای دان که در او

نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.

فرخی.

بر سر دیو ترا عقل بسنده ست رقیب 

بر ره خیر ترا علم پسنده ست نهاز.

سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد

کرا آز باشد دلیل و نهازش.

ناصرخسرو.

راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک 

جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز.

سنائی.

ز بیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت 

ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.

ای ز سهم پهلوان و رای عدل آموز تو

یوز از آهو در گریز افتاده و گرگ از نهاز.

سوزنی.

42-ستاغ   کره ٔ اسب شیرخواره 

بشوی نرم هم بصبر و درم 

چون بزین و لگام تند ستاغ .

شهید بلخی .

من باتو رام باشم همواره 

تو چون ستاغ کره جهی از من .

خفاف .

هزار دگر کرگان ستاغ 

بهر یک بر از نام ضحاک داغ .

اسدی .

43-نوند

چرخ چنین است و بر این ره رود

لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند .

رودکی.

چو او را ببینی میان را ببند

ابا او بیا بر ستور نوند.

رسیدند بر تازیان نوند

به جائی که یزدان پرستان بدند.

از آنجای برگاشت تازی نوند

فرومانده از کار چرخ بلند.

فردوسی.

کدام است گفتا دو اسب نوند

همه ساله تازان سیاه و سمند.

اسدی.

چه کنی تو ز آب و آتش و باد

چه کنی تو ز خاک و باد نوند.

سنائی (جهانگیری ).

شود بسته ٔ بند پای نوند

وز او خوار گردد تن ارجمند.

کجا رفت خواهی همی چون نوند

به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.

بیاورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش به بند.

بیاورد  فرزند را چون نوند

چو غرم ژیان سوی کوه بلند.

همی شد پسش شیربان چون نوند

به یک دست زنجیر و دیگر کمند.

همی گرد آن شارسان چون نوند

بگشتند و جستند هر گونه بند.

وز آنجا هیونی بسان نوند

طلایه سوی پهلوان برفگند.

فرستاد مر دایه را چون نوند

که رو زیر آن شاخ سرو بلند.

برافکند پیران هم اندر شتاب

نوندی بنزدیک افراسیاب

فردوسی.

سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز

کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.

ناصرخسرو.



به نامه درون سربسر کرد یاد

نوندی برافکند برسان باد.

نوندی برافکند نزدیک سام 

که برگشتم از شاه دلشادکام.

نوندی برافکند هم در زمان 

فرستاد نزدیک رستم دمان.

فردوسی.


نوندی سر سال نو کرد راست 

خراج از خداوند کابل بخواست.

ز هرچ آگهی زو به سود و گزند

بدان هم رسان زود نزدم نوند.

اسدی.

44- آتش گهر

چنان گرم شد رخش اتش گهر 

که گفتی بر امد ز پهلوش پر 


ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ

همی رفت برسان آذرگشسپ

 ابلق و اشقر  را  به پارسی   پیسه و بور   گویند 

به گفت و برانگیخت ابلق ز جای

تو گفتی شد آن باره پرّان همای

بدین گونه تا برگزید اشقری

یکی باد پایی گشاده بری

فسیله. گله و رمه و اسب و استر و خر باشد وگله ٔ آهو و گاو را نیز گویند

تازیان و دوان همی آید

همچو اندر فسیله اسب نهاز.

رودکی .

فسیله بدان جایگه داشتی 

چنان کوه تا کوه بگذاشتی.

فسیله به بند اندر آورد نیز

نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز.

به چوپان بفرمود تا هرچه بود

فسیله بیارد بکردار دود.

فردوسی.

نخواهیم شاه از نژاد پشنگ 

فسیله نه خرم بود با پلنگ.

فسیله بسی داشتی در گله 

به کوه و بیابان بکرده یله.

اسدی.



هزار اسب که پیکر تیزگام 
به برگستوان و به زرین ستام.

اسدی.









۱۴۰۰ دی ۱۹, یکشنبه

سرگذشت راستین شاه درانی و دروغ زدایی از ان

درباره احمدشاه ابدالی در این صد سال واپسین ان اندازه دروغ پردازی شده که هیچ به سرگذشت او نمی ماند ما کوشیده ایم که گزیده ای از سرگذشت او را از روی نوشته های زمان او بویژه نوشتهٔ دربار او که خود از نگاه احمد شاه میگذشته در اینجا بیاوریم و ناراستی ها را راست روشن گردانیم

محمدغنی خان ابدالی مامای احمد خان ابدالی در آغاز کار نادر پیش از رفتنش به اصفهان بدو پیوسته بود . نادربرادر زنش محمد غنی خان ابدالی را بسیار گرامی میداشت و خواهرش را بزنی گرفت و محمد غنی نیز خسر خویش را گرامی می داشت احمد ابدالی پسر دیگر خواهر محمد غنی ابدالی برادر زن نادرشاه افشار است نادرشاه افشار خویشان محمد غنی را بسیار گرامی میداشت و گرامی ترینشان احمدخان ابدالی نوجوان پیوسته از نزدیکان نادر بود-

هنگامی که نادر در خراسان بود بسیاری از پشتونها به او پیوستند ودر گرفتن هرات و شکست اشرف و بیرون راندن عثمانی بسیار به او یاری رساندند - پشتونها بویژه در بیرون راندن عثمانی بسیار جانبازی کردند هنگامی که عثمانیها برای شکست نادربزرگترین سردار خویش توپال عثمان( به عثمان لنگ نامورست ) را با سپاهی بس گران به یاری احمد پاشا فرستادند و کار بر نادر سخت شد این افغانان بودند که جانانه با عثمانی جنگیدند و شکست بر سپاه عثمانی در انداختند و بخش خاوری ایران را که از واپسین سالهای صفوی در دست عثمانی بود آزاد کردند نویسنده عالم آرای نادری در باره بیرون راندن عثمانیان از خاک میهن نوشته است

« غازیان قزلباشیه و افاغنه به مودای ایه شریفه کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة شکست فاحش برومیه دادند
- عالم ارای نادری»



-هنگام کشته شدن نادر ، احمدخان در کلات فرمانده روزبان گارد ویژه نادر برای پاسداری روز بود
دوستداران نادر و سپاه او ، کشته شدن نادر را در سپیده شنیدند و به جنگ با کشندگان نادر پرداختند
نادرشاه افشار پیش از کشته شدن دستور داده بود که بخشی از گنجینه را که در نادراباد قندهار بود بیاورند و تقی خان شیرازی را هم فرستاد تا به یاری ناصرخان بدان کار پردازد و بخشی از گنجینه را بیاورند و نور محمد خان غلیزایی میر افغان را هم به قندهار فرستاده بود تا سپاه گیری کند و نادر در همان گاه کشته شد
هنگام کشته شدن نادر درباریان و قزلباشها و سپاهیانی که در کلات بودند دو دسته شدند یکی همراه با کشندگان نادرکه پیرو برادرزاده نادر بودند و یکی دوستداران نادر ، این دوستداران همراه با احمد خان به جنگ با کشندگان نادر پرداختند این میان درباریان کاراگاه احمدخان را از جنگ بیهوده بازداشتند و بدو گفتند که بیشی از گنجینه میهن در نادراباد قندهار است و فرماندهان کشمیر و ملتان و سند و پنجاب وکابل و مکران نیز باج خود را همین روزها در قندهار میپردازند وزان سو برادرزاده نادر که کشنده نادر است با سپاهی گران از هرات به زودی میاید بهتر است بجای بیهوده جنگ به قندهار رویم و گنجخانه میهن پاس بداریم و انجا ببنیم چه باید کرد انان به همراه بخش بزرگی از قزلباشان به قندهار رفتند وچون رسیدند همان روز در قندهار جا گرفتند
در قندهار نگهبانان گنجخانه که میترسیدند گنجینه میهن به تاراج رود هنگامی که درباریان را با احمد خان دیدند خشنود شدند و گنجخانه را به احمد خان سپردند وزیر نادر و بسیاری از درباریان همراه احمد خان ابدالی بودند و احمدخان ابدالی جوانی راد ودوست داشتنی و درستکار و دلیر ودوست داشته نادر بود از انجا که امیدی به خویشان نادر نبود و درباریان و قزلباشان احمد خان جوان ۲۳ - ۲۴ ساله را دوست داشتند اورا به جانشینی نادر و شاهنشاهی ایران برگزیدند
ناگفته نماند که ۱۲ هزار سپاهی قزلباش که همراه تقی خان شیرازی و دیگران بودند نیز گرد آمده و به همراه درباریان ودیگر قزلباشان از کلات آمده به احمد خان پیوستند وپشت احمد خان به آنان گرم شد

گزینش احمدخان بسیار جوان رشک و خشم سران پشتو را بر انگیخت
و انان سپاهی به فرماندهی مقصود خان ترینی و کرم خان بریجی گرد آوردند که با احمد خان تازه شاه شده بجنگند -
تاریخ احمدشاهی گوید

 «میان دادخان اسحاق‌زیی و جمعی دیگر از حسد‌پیشه‌گان شراندیش درانی که صالح احوال خویش در فتنه‌‌جنبانی می‌دیدند و ابتدای دولت خداداد را از بی‌بصری، وقعی نگذاشته و تجلی انوار خورشید‌اقبال خسرو بی‌همال شبپروار ندیدند… با ترینی و بریجی متفق گردیده…»

«و اکثر رؤسای ایلات درانی را به فریب و تطمع مال با خود متفق ساخته، گردن فتنه‌گری و خودسری افراخته به اراده‌ فساد به هیأت اجتماعی به شهر می‌آیند».

«هرچند همه‌گی و تمامی رؤسای نامی و سپاه ایل جلیل درانی به خودکامی در این معامله با مخالفین دولت ابد‌قرین شریک و رفیق بوده‌اند و معدودی از هواخواهان یک رنگ و فدویان بی‌مکر و نیرنگ مثل شاه‌ولی خان درانی بامیزیی، کشیک‌چی باشی و عبدالله خان فوفلزی، دیوان بیگی و حاجی نواب خان الیکوزیی، صاحب جمع صندوق‌خانه‌ سرکار خاصه‌ شریفه و شاه‌پسند خان، میرآخورباشی و برخوردارخان اچکزیی، قاپوچی باشی و محبت خان ضبط‌‌‌‌بیگی و جعفرخان فوفلزایی قللر آغاسی و بعضی دیگر از بنده‌گان وفاکیش و جان‌بازان صداقت و ارادت‌اندیش… در خدمتکاری حاضر بودند»


احمد شاه محبت خان و مانو خان افغان را با سپاهی از پشتون برای سرکوب انها فرستاد - مگو که شاه جوان سپاه دشمن را ساز و برگ و زر و سیم داده چرا که این سپاه از قندهار ونزد احمدشاه بیرون شده ورفت و به دشمن پیوست و همگی با هم رو به جنگ احمد شاه و قزلباشان برداشتند


از انجا که بخت با احمدشاه یار بود این زمان نواب خان افغان که خود از نخستین دشمنان احمد شاه ابدالی بود از سپاه دشمن جداشد و به احمد خان پیوست و این راز را اشکار کرد که نه تنها سپاه فرستاده به دشمن پیوسته که نور محمد خان غلزایی و میانداد خان اسحاق زایی و عبدالرحمن خان بارکزایی که ازهمراهان و نزدیکان احمد شاه بودند نیز از فرماندهان سپاه دشمنند و با انان پیوند دارند و تنها برای این در دربار مانده اند که به هنگام رسیدن سپاه دشمن دروازه های قندهار را بگشایند و احمد شاه را کشته و گنجینه را تاراج کنند
احمدشاه ازاین رویدادها اندوهگین شد و همین مایه ان شد که خاندان ابدالی کسی را چون قزلباشان در دوستی خود باور نداشته باشند نادر از هند دهها پیل جنگی اورده بود و چندین پیل جنگی درنادرآباد قندهار به همراه گنجینه به احمدشاه رسید احمدشاه ان سه را بسزای بدکاری زیر پای آن ییلان افکند پیلان از ان سه ، دو تن را کشتند و از انجا که خدا شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد یکی از پیلان خرطومش را گرد عبدالرحمن خان بارکزایی پیچاند و او را از گود برداشته همچون پیشکشی به پای احمد خان انداخت این کرده به همراه پابوسی و خواهش عبدالرحمن خان مایه ان شد که احمد خان او را ببخشد.

سپاه پشتونها به چهار فرسنگی قندهار رسیده بود
باری کشتن سران پشتو سپاه دشمن را بیشتر برانگیخت و به این دستاویز آتششان گرمتر و تیزتر شده بیشتر شور گرفتند و جنگی را که از رشک انگیخته بودند به خونخواهی و کین کشتگان ستاندن و واجب دینی وا نمودند

احمدشاه عبدالحمید درانی را به جنگ انان فرستاد او برفت و چون سپاه انبوه آتش تیزشان دید جنگ نکرده بگریخت و به قندهار برگشت احمدشاه که سستی یاران پشتو و نزدیکان خود را دید و از پشت کردن انها می ترسید پشتوانی را که نزدش بودند سوگند داد که پشتبانی کنند و از پشت خنجر نزنند انگاه سپاه قزلباشان را پیش فرستاد و خود نیز با پشتوان پشتیبانش به دنیال انان راهی شد. به نیمه راه هنوز به اوردگاه نرسیده بود که پیشتاز سپاهش سپاه دشمن را شکست سختی داد و فرماندهان دشمن را گرفتار کرده به نزد احمد شاه اوردند -


اینست گزارش تاریخ احمد شاهی و تاریخ های همزمان با احمدشاه و تیمورشاه -

- احمدشاه به پاس یاری ومردانگی و دلیری قزلباشان که او را به شاهی برداشته و پیروزی را سویش ارمغان اورده بودند بسیاری از سرانشان را درانی خواند و در گروه درانی و بستگان خویش در اورد مانند خاندان زعفرانلوی درانی و بیات درانی - 

همچنین از ان سو سپاهیانی که نزد برادر زادهای نادر بودند چون درگیری افشاریان را دیدند و اگاه شدند که احمد شاه درانی را به شاهنشاهی ایران برگزیده اند بیش از پانزده هزارتن همگی به سوی قندهار رو نهادند و به دربار والاجاه شاه کیانی کلاه پیوستند


چند چیز دانستنی
۱- احمدشاه خود را جانشین نادر و شاهنشاه ایران میخواند آنگونه که کتاب تاریخ احمد شاهی نوشته دربار یش خود گفته او را درباریان اصفهان و کلات و قزلباشان دوستدار نادر در همان روزهای اغازین که از کلات به قندهار رفتند به شاهی برگزیدند و هر داستان دیگر دروغ است

۲- احمد شاه بر بخش بزرگ از شهرهای گشوده شده بدست نادر فرمان یافت درباریان به دستور احمد شاه به سران استانها نامه نوشته و انها را اگاهی دادند که او جانشین نادر و شاهنشاه ایران است
۳- احمدشاه که به شاهنشاهی ایران برگزیده شده بود اهنگ ان داشت که همه ایران را یکپارچه زیر یک درفش گرد اورد -او خود در فرمانی نوشته است
تسخیر مملکت خراسان الی اقصای ممالک ایران پیشنهاد عزیمت گردید».
فرمان احمدشاه درانی تاریخ ۱۶ شوال ۱۱۶۷ ه.ق مطابق ۱۷۵۳م،


۴- احمدشاه و پسرش یگانه کسانی هستند که در پنجاه سال و اندی شاهنشاه ایران خوانده شدند
۵- نخستین کسی که بیرون از خانواده درانی خود را شاهنشاه ایران خواند فتحعلیشاه قاجار انهم چند سال پس از مرگ اقا محمدخان قاجار و سرکوب همگنان بود


۶- زمان شاه نوه احمدشاه و پسر تیمورشاه برای فتحعلی شاه نامه نوشته و فتحعلی شاه و خود را هر دو وارث ملک ایران خوانده


۷- در تاریخ احمدشاهی که در دربار احمدشاه و بدست نویسنده او و به فرمان و اگاهی احمدشاه نوشته شده یکبار هم نام اافغانستان نیامده است و همه جا نام او شاهنشاه ایران است
۸- درتاریخ احمدشاهی و تاریخهای همزمانش هیچ چیزی درباره لویی جرگه نیامده و کسانی که احمدشاه را به شاهی برگزیدند درباریان نادرو قزلباشها بودند و این با خشم پشتونها روبرو شد - داستان لویی جرگه هنگام جنگ جهانی نخست صد و پنجاه سال پس از احمدشاه برای بار نخست بدست محمود طرزی ساخته و پرداخته شد. همچنین تا ان زمان افغانستان تنها نام بخشی از کوه سلیمان بود و نام رسمی کشور انگونه که در نوشته های دربار کابل و سراج التواریخ و نوشته ها و رسانه های ان زمان امده ایران شرقی و پارس شرقی بوده افغانستان خواندن کشور و داستان لویی جرگه و تاج گندم را محمود طرزی رواج داد محمود طرزی در عثمانی چشم گشود و انجا بزرگ شد وبا سه پاشای نامدار پانترک عثمانی درپیوند بود که میکوشیدند تهران و کابل را زیر فرمان عثمانی ببرند


دربار امیر عبدالرحمن و پسر و نوه اش نیز نام میهن را فارس شرقی گفته اند و ان در نوشته دربار انها سراج التواریخ امده
سراج التواریخ همراه با امیر عبدالرحمن خان و امیر حبیب الله و امیر امان الله نوشته شد و هنگام نوشتنش ان امیران با گروهی از دانشوران نوشته ها را از نگاه میگذراندند و با پذیرش آنان در کتاب نوشته و چاپ میشد
هرات از بلاد پارس شرقی و جانب شمال غربی ان و بعضی از ان متصل به صحرای خوارزم است
سراج التواریخ، جلد ۱ ص ۷ در ذکر بلاد فارس شرقی
«...آن [افغانستان امروزی ] را فارس شرقی گفتندی و اهالی فرنگستان خصوصاً انگریزان که در علم جیاگرفی یعنی جغرافیا مهارت تمام دارند در نقشه آنجا را «ایسترن پرشیا» می نگارند- یعنی فارس شرقی چه ایسترن در لغت به معنی مشرقی است و پرشیه به معنی فارس است...»
سلطان محمد خان درانی ابن موسی خان درانی، تاریخ سلطانی، بمبی، 1298 ه. ق
۹- احمدشاه بسیار به نادر نزدیک بود و مایه نزدیکی او دایی او برادر زن نادر محمدغنی خان ابدالی بود محمد غنیخان ابدالی در اغاز کار و پیش از جنگ سمنان و اصفهان به نادر پیوسته بود و انچنان به نادر نزدیک بود و او را گرامی می داشت که در بغداد به قزلباشهای شیعه گفت به پاس او ابوحنیفه را پاس بدارند و چیزی نگویند که مایه رنجش شود در خراسان نیز سران پشتو را گفت که اورا بزرگ دارند و یکی از سرداران نزدیک نادر که سرباز زد و گفت میان کشتن و بزرگ داشتن او کشته شدن را میپسندم نادر او را کشت
۱۰- قندهار به زمان احمدشاه و کابل بزمان تیمورشاه دربار ایران بشمار میرفت و شاعران و نویسندگان بزرگ زمان دربار درانیان را دربار ایران میشمردند نام گروهی از سخنوران دربار درانی
میرزا محمد کاظم قاجار
الله وردی حیرت شاملو
شهاب ترشیزی
عشرت لاری
تقی شیرازی
جامی شیرازی
همای شیرازی
فروغی اصفهانی
حیات قاجار
میرعلی وصفی
جعفر راهب اصفهانی
زکی خان میرزا پسر محمد مهدی استرابادی، صاحب تاریخ جهانگشای نادری ودره نادره
فروغی اصفهانی نیای محمد علی فروغی نخست وزیر نامدار ایران زمان پهلوی است
همای شیرازی نیز نیای جلال الدین همایی ست سروده نامدارش اینست
یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشند و خریداری نیست
۱۱-برای احمد شاه درانی سه رزمنامه به شیوه شاهنامه و یک کتاب تاریخ زیر نظر خویش نوشته اند درتاریخ احمدشاهی و سه رزمنامه شاه احمد درانی را پادشاه ایران و جانشین نادر دانسته اند -
شاه احمد درانی شهنامه نادری یکی از این سه رزم نامه را برای گرامیداشت نادر سفارش داده
«شهنامه نادری » را نظام الدین سیالکوتی به فرمان احمد شاه درانی در بزرگداشت نادر سرود
همچنین از عشرت سیالکوتی نیز خواست تا رزمنامه احمدی را نیز بسراید و شاهنامه احمدی میوه این فرمان است
« فتحنامه » از شاعری به نام شیخ حسام الله بود که در ان نیز احمدشاه را شاه ایران خوانده است

"تاریخِ احمدشاهی"نوشته ی محمود حسینی جامی شیرازی، نویسنده و تاریخنگار ویژه احمد شاه است که نوشته اش را احمد شاه مهر راستی مینهاد

۱۲- احمدشاه درانی خود را وارث تخت کیان (شاهنشاه ایران ) میدانست و این سخن را بر سیم و زرش زد
مژده که شد پادشاه میرِ جهان پهلوان
احمد گیتی ستان وارث تخت کیان
نقش سکه احمدشاه


۱۳-نمونه ای از سروده های ان زمان درباره درانیان
جهاندار احمد شه سرفراز
که درهای دل هاست بر وی فراز
خداوند دولت بر ایرانیان
در درج اقبال درانیان
میرزا جعفر راهب اصفهانی ـ ( ۱۱۶۶ ه )
ملک ایران گشت ویران چون دل آشفتگان
ای دریغا تاجدار خسرو ایران کجاست؟
شهاب ترشیزی سوگ تیمورشاه درانی
دمی که شاه شهامت مدار احمدشاه
به استواری همت بنای شهر نهاد
جمال ملک خراسان شد این تازه بنا
ز حادثات زمانش خدا نگهدارد
عبدالله خان پوپلزایی در نوساخت شهر قندهار
خدیو خراسان دارا سپاه
گل باغ اقبال تیمورشاه
ولی خان اشرف الوزرا
۱۴- احمد شاه دلبسته کتاب دره نادره وشیوه نوشتنش بود و نام درانی نیز ازهمین کتاب دره نادره گرفته است .از درباریان احمدشاه پسر وزیر نامدار نادر میرزا مهدی استرابادی نویسنده دره نادره است
۱۵ - هزاران قزلباش با خانواده هایشان از آذربایجان و لرستان و کردستان وبختیاری و مازندران و فارس و همدان از بیات و شاملو و چشمگزم و ملکشاهی و قاجار و افشار و شاهسون و بختیاری و کهکیلویه به احمدشاه و پسرش پیوستند و در قندهار و کابل و بلخ ماندگار شدند وهمینک نیز درافغانستان به سر می برند و شناخته شده هستند احمد شاه بسیاریشان را همراه با ابدالی ها به نام درانی سرفراز گردانید و به خویشان و خاندان او پیوستند - همچنان که هزاران پشتو با خانواده هایشان در ایران ماندند وبه بختیاریان و قشقایان و لکها و فیلیها و آذربایجانیان و مازندرانیان ودیگر ایرانیان پیوستند کریمخان نیزبه پاس مردانگی آزاد خان او و خاندانش و بسیاری دیگر از خانواده های بزرگ پشتو را به خاندان خود و دیگر زندیان پیونداند فرزندان آزادخان با خاندان کریمخان خویشاوند شدند وچند بار در زمان اقامحمدخان و فتحعلی شاه اصفهان را برای زندیان گرفتند از ان پس نام انها با نام زندیان یکی شدبا رسیدن آگاهی برگزیدن احمد خان ابدالی به شاهی به قزلباشان و فرماندهان گوشه و کنار ایران چند هزار از قزلباشها و سپاهیان دیگر نادر نیز به دربار قندهار پیوستند
۱۶-کسی که گفته اند تاجی گیاه بر سر احمد خان نهاده مرد شوریده سر وهوشی برهنه تن و پا از لاهور به نام صابر لاهوری بود که سپاهیان نادر در لاهور او را دیوانه و آشفته سخن دیدند برای سرگرمی از لاهور به کلات اورند و او دیوانه وار و برهنه میگشت و سخنان آشفته میگفت
احمد خان خود بارها برای درباریان و نویسندگان گفته بود که پیش از شاهی یکروز بدیدارنادر میرفته وصابر لاهوری که پیوسته در راه برهنه و اشفته می گشته او را شاه خوانده بود و چون احمد خان میگوید من که شاه نیستم شاه تاج دارد ان مرد اشفته هوش گیاهی را بر سر احمدخان ن مینهد و میگوید این هم تاج - و برای همین احمدشاه هنگام شاهی به او باورمند شده بود او شوریده سر وناهوشیار و اشفته سخن بوده و هنگام شاهی احمدشاه هم لخت و لوت میگشت و همانگونه نزد احمد شاه میرفت داستان او از زبان خود احمدشاه در کتاب تاریخش امده -
محمود طرزی هنگام جنگ جهانی نخست در نوشته هاش نام او را از صابر لاهوری به صابر کابلی دگر گون کرد و داستان لویی جرگه را ساخت و این داستان پر اوازه گروه گرایان پشتونی شد
۱۷--در کتاب تاریخ احمدشاهی نه یکبار نام افغانستان و نه نه یکبار نام لویی جرگه و گندم امده و نام ان شوریده نیز صابر لاهوریست و او هیچ پیوندی با کابل ندارد

۱۸- هنگام ی که نادر کشته شد و احمد خان به سوی قندهار رفت بیشینه پشتوهای قندهاری در مازندران و اذربایجان بودند خانواده احمد خان نیز در مشهد بودد احمد خان برای بردن نایستاد وخانواده اش سه سال دیگر تا سال ۱۱۶۳ در طوس مشهد ماندند برای همین فرزند نخستینش تیمور شاه کودکی خویش را تا نوجوانی در مشهد طوس به دانش اندوزی گذراند - تیمورشاه ایران دوست سخنور و دانشمند و نرم خوی و دگر پذیر بوددربار را از قندهار به کابل برد و زمستان را در پیشاور به سر می برد

برای اگاهی از پیشامدهای تاریخی باید از نوشته های داستان پردازی شده این زمانی پرهیز کرد دراینباره بهتراست تاریخ احمد شاهی نوشته حسینی جامی نویسنده ویژه احمد شاه و دیگر نوشته های ان زمان را پیش رو داشت
-
درباره چهره احمدشاه نیز این تنها چهره نگارگری شده زمان اوست







آریان پارسی

شتر نزد پارسیان

  شتری که اسفندیار را برای گرفتن رستم به زاولستان میبرد  بر سر راه زابلستان   خوابید و بر نخاست  و اسفندیار سرش برید به شبگیر هنگام بانگ خرو...