شبانا ان هیون پیش اورم هان
که در سردارم آندیش فراوان
مرا رنگ اشتری باشد تنک سال
به رهواری و تیزی همچو طوفان
شتربانا شتر را تنگ بربند
شبان ان خرده اتش را بمیران
من انم چون بخوابانم شتر را
کنندم افرینها ساروانان
اگر من ساربانم نیک دانم
که اشتر را کجا خوابانم اسان
دو زانوبند چون برگیرم از پاش
جهد چون اذرخش از تیغ بران
درای اشتران را بانگ بر خاست
چو مهرآسمانی گشته پویان
به تکران این جهان را در نوردم
چو زیر هر دو ران اورده یکران
هیونی زیر دارم اتشین رو
چو اهویی که از یوزان گریزان
پدر تا اشتر صالح گرامی
نیا تا اشتر زرتشت پیدان
نژاده بیدرنگی رنگ ، اروند
هیونی بیسراکی دخت اروان
تگین تازی تکاور رهنوردی
بتازد چون خدنگی خرد پیکان
درفشی پیشرو چون کاویانی
چو تیر ارشی در راه توران
شتر مرغی پسش تازی پلنگی
گریزان گشته از یوزان هراسان
سوارش همچو کشتیبان به دریا
به باد و بادبان گشته خرامان
بسان سینه کشتی رود پیش
چو مروارید خوی گردیده غلتان
دمش پرمو و تابیده چو گیسو
دمش خوشبو چو باد نوبهاران
زپشت پشته میگردد هویدا
بسان دلبر از چاک گریبان
یکی دوشیزه رومیست گویی
سرین الفخته و اکنده کوهان
دو لفج ماهرو چون روی دلدار
نگه عاشق کش و برگشته مژگان
دو رانهایش چو رانهای زرافه
میان هر دو ران پستان نمایان
شکافی نرم زیر دم هویدا
چو نو دوشیزه ای نادیده دشتان
شناگر زیر پا دارم نهنگی
کف افکن چون نهنگ مشک افشان
نه پایش را درشتی سوده در ره
نه زخمش بوده از خار مغیلان
بنرمی و سپیدی همچو خامه
که از سرشیر شب برداشت چوپان
کف پایش بنرمی روی دلدار
تکاپویش بگرمی شیر جوشان
نرانندش مگر با سبلی دست
زنخ نرم و لبان پوشیده دندان
نه پایش بر زمین اید نه دستش
کشیده گردن و برگشته مژگان
به رهیابی بود گویی فرشته
به رهواری مگر از تخم دیوان
نه اهنگش به نیش تازیانه
نه رفتارش به آهنگ شتربان
نوردم در دمی کوه و در و دشت
چو او را میروم بالای کوهان
هیون بختیی چون بخت روشن
روا ن چون بخت و چون رود خروشان
خرامیدن جوانی نرم رفتار
چمیدن دختری در پرده پوشان
سوارش همچو دامادیست خوشبخت
که دارد بر سر دوشیزه فرمان
تو پنداری پری یا آژدهاییست
اگر بینی روانش در بیابان
نه در بختی بود همسال او رنگ
ته در تازی بود همرنگ او سان
بسان کرگدن گاه دویدن
به تگ مانند تازان خنگ گرگان
نه نزد تازیان باشد نژادش
نه در بلخش فرایابی نه عمان
کف افکن تیزرو نرمینه رفتار
نه در تازی همالش نی خراسان
بود پشکش به خوشبویی مگر مشک
بود کرکش به نرمینی مگر جان
نه راهش کج شود از تیز پایی
نه گامش کند می گردد به پیچان
تکاور کوه کوب و راه بگسل
بیابان در نورد و دشت پیمان
شتابان همچو باد دشت پیما
چو شاهین زی شکار خویش تازان
ز بس نرم است رفتار سبک رو
مگر بادست و قالین سلیمان
به زیر اورده ام پیلی دونده
چو تهمورث که رامش گشت دیوان
ایا یارا درنگی تا بگریم
به یاد رستم و سام نریمان
کجاشد رستم و گیو و سیاوش
کجاشد پهلوان گرد تلیمان
نه از بهرام زوبینش نشانی
نه از شهراسب و نه زاو و نه ارشان
نه خسرو ماند و گنج باداورد
نه باذان و نه وهرز کامگاران
نه در ارگست دیگر کسندانه
نه در پرده دگر گرد افریدان
نه دیگر تهمداران گشته سالار
نه دیگر ارگبد نه پرته داران
نه دیگر تاج و اورنگست در شهر
نه در پهل ِ اراوادن شهستان
نه پیدا یادگاران زریران
نه گورک دیو اخشیجی هویدا
نه از کاخ فریدونست بنیان
نه گرد اچمتانه امدانه
نه هیچ ابادی از کاخ هگمتان
نه اپادان شوش و تخت جمشید
نه نام مهرگان گدگ و نه ماهان
به گردش ویسپوران اردشیران
کجاشد هرمزان و کو قبادان
کجاشد از خورنگ تا به خرخیز
کجا شد کاشغر تا رود عمان
نه دیگر دیلم ا سپارست در شول
نه در طرم است وهسودان و جستان
نه شروان شاهیان و نی فریدون
نه دیگر ان فریبرز و اخستان
نه گردوی و نه وستام و نه کومش
نه شاپور و ارشک و ارمنستان
نه مرداویج ونی دشمن زیاری
نه کاکوی و نه کاکی و نه ماکان
نه کاووس و نه کشواد و نه کارن
نه کورنگ و نه کرکوی و نه کوشان
نه مانوش و نه مازار و نه مهراب
نه ماکان و نه ماهان و نه مهران
نه فرهاد ونه فیروز و فروهل
نه فرخ نی فریبرز و نه فریان
نه ویدرنه نه اردومنش و هوتن
نه برزیکان و برزنگان نه برزان
نه شروین ست و نی ونداد هرمز
نه باوندست و نی زرمهرشاهان
نه ساز باربد با نغمه هایش
نه نای بامشاد و کوس کوسان
کجا شد ان گرانمایه فروهل
کجا شد زاده دارا و ارشان
دریغ ارزان گهرسنگان ندانند
چه ارزشمند میباشد چه ارزان
نه از فرهنج گنجی بهتر اید
نه رنجی بهتر اید در ره ان
مکن ای آسمان افراسیابی
چه دستان میزنی با پور دستان
نه برمک زاده ای در بلخ بختی
نه بهدینی دگر در کوی سنجان
سپهر باژگون بازی نگون کرد
شده بوزینه را بر باز فرمان
نبهره میخورد از باغ بهره
نبرده میبرد رنج فراوان
شده بد بندگان سالار و سرور
شده ازادگان در بند دیوان
شده پژمرده دل بیباک نیکان
شده آزرده جان آسوده جانان
نکوکاران نیابی هیچ دلخوش
ستمکاران نبینی هیچ پژمان
گرامی میخورد اندوه بسیار
گجستگ میچرد در دشت خندان
نه تنها گاو ایشان مردم آزار
شده گوساله هاشان نیز گاوان
نه ارتخشثر را در شهر یادی
نه انگد روشنان مینوی جان
نه در پهلویه اسپاران دیلم
نه درفلوجگان فهلوج پهلان
شده گیلویه در کهکیلویه بند
وخان زندان شده در کوه واخان
چغانی گشته در اشکاشمی تک
زده تگ بر سرش توران توران
نه دیگر قندهاری زابلی زاد
نه آذرپادگانی پارسی خوان
نمانده کاشغر را ایرجی زاد
نمانده پهلوانی در دهستان
شده گشتاسپی در گنجه پر رنج
شده دربندیان در بند زندان
نه دیگر آتش خود سوز گنجه
نه شروان شاه و نی کاخش گلستان
نه خارستانیان را شهریاری
نه در پخلویه دیگر شاهشاهان
نه دیگر پهلوان پارسایی
نه دیگر مرد شهریج و پروچان
نه پهشان را دگر در وخش شاهی
نه دیگر پادشاهیشان به لمغان
نه دیگر پالگان نی پخچگانی
نه کلمان و نه دنگان و نه دیگان
نه در پهلو دگر دهقان بخرد
نه در دیلم دگر ان کوتوالان
نه در لاهور دیگر نه لهوگر
نه دیگر در سکاوند و نه کیکان
نه دیگر پادشاهان سواتی
نه چولی در دهستان و نه جولان
نه دیگر پارسی پرورد تازی
نه دیگر بختیی آید ز ختلان
نه دیگر از ختل اسبی همالیج
نه دیگر چرمه و خنگی ز گرگان
نه دیگر چرمه کرکوک نامی
نه دیگر خنگ گرگانیست نامان
نه اسبان نسایی نی دهستان
نه دیگر باره را رستم خداوند
نه دیگر اسپ را اسفندیاران
نه از شبدیز و از رخش است یادی
نه دیگر مانده یادی از سواران
سواری نیست تا تنگد بر رخش
دلیری نیست تا تازد به میدان
نه دیگر تیزرو اسپان رهوار
نه دیگر بادپایی آتشین جان
کجا شد پارسی زادان دهوار
کجا شد ان همه کوچ بلوچان
کجا شد ان همه خوبان بارز
کجا شد ان همه نیکان تفتان
کجا شد دیلمان نیزه انداز
کجا شد سخت رزمان خراسان
بلوچان را بروز امد سیاهی
نه برزو بازویی مانده نه برزان
نه مانده شولیان را کوتوالی
نه در مندیش مانده کوتوالان
براورده دریغا از دریگوی
ز کردان گرد و از افغان افغان
تهمتن مانده از ته مانده خرسند
پشوتن گشته از گندیده شادان
نه از ساسانیان نامی به دفتر
نه از کوشانیان یادی به دیوان
نه نیشابور دیگر ان ابر شهر
نه پشاور ببالد در سجستان
نه داد پیشدادی مانده برجای
نه از اشکانیان مانده مهستان
نه غورک را به سغدش مانده جایی
نه از مانی و دینش نه نیوشان
نه نوذر کشوری اید ز فرخار
نه اشکش لشکری اید ز تفتان
نه فاراب ست و نی فرغونیانش
نه دیگر خسروی در خاک شغنان
نه کالینجار و نی دیواشتیجی
نه دیگر پارسی در پارسیخان
نه در اشروسنه افشین خداوند
نه افشین و نه اخشید و نه سامان
نه ذاذویه دگر شاهست در سرخس
نه ماهویه دگر در مروشهجان
نه نیشابور را دیگر کنارک
نه غرشستان برازنده بر ایشان
نه دیگر پارسی دارای دربند
نه دیگر در سریر اورار و فیلان
نه کوشان شاه باشد در فرارود
نه شاخ اشکاشمی دارد نه شغنان
نه در نخشب دگر نخشب خداتی
نه کابل شاه شاه کابلستان
نه دیگر مانده ترمذشاه ترمذ
نه دیگر ریوشار ریوشاران
نه وردانشاه در وردانه سرور
نه فیروزی به سغد و زابلستان
نه دیگر بهمنه در شهر باورد
نه ابزار نسا نه چول جرجان
نه کش نیدون و نه رخچ است زنبل
نه شیر بامیان نه شیر ختلان
نه در فرغانه دیگر مانده اخشید
نه دیگر مانده در مرغاب گیلان
نه دیگر جوزجانان را خداوند
نه دیگر در سمرقنداست طرخان
هرات و بادغیس و خاک پوشنگ
نمانده سرور انان برازان
بهل تا خون بگریم ای برادر
دریغا کشور ایران ویران
خداوند بخارا رفته از یاد
دریغا خسرو خوارزم خسران
نه دیگر مانده چاچش را کمانکش
نه دیگر مانده کش را کیش و قربان
نه دیگر دوستی اسوریان را
نه دیگر چشمه ای در اشتیخان
نه در خوارزم مرد پارسیگوی
نه ارتاویل و اربل پهلوی دان
شده بیگانه خوشگفتار دهوار
شده بیجا بلوچ پیل رزمان
شده غولان خداوندان بارز
شده کرمان سپهداران کرمان
کمند انکه کمند انداز بودند
کمندانداز کو و کو کمندان
کجا شد شاه خوشگفتاری از خاش
کجاشد نیک کرداران سنگان
کجا شد ان سپهسالار پوشنگ
کجا شد ان دلیران همالان
کجا شد ان سبکتازان سرباز
کجا شد نیزه داران سراوان
کجا شد نیکاهنگان پهره
کجا شد نیکبختان سجستان
شده بدبخت فرزندان ایرج
شده بی تخت شاهنشاه ایران
نه تخت ایرجی در بلخ بامی
نه تاج خسروی در بابلستان
نه بلخ بخت روشن را نشانی
نه کس اندیشه اش از خاک انشان
نه خوارزمی به نام پارس نازد
نه بختی و نه کرمانج و نه برزان
بهل تا خون بگریم ای برادر
رها کن تا بنالم ای پدر جان
نمانده هیچ الچختی ز گیتی
ندارم هیچ امیدی بیاران
دریغا پارسیگویی نماندست
که باشد در سخن گفتن سخندان
نه ارزنگان واذربایجان را
نشان از پارسی باشد نه اران
دریغا جز دریگو پارسی نیست
به نزد این دورویان دروغان
گروهی بیخرد ناخوانده دانش
نمیدانند پهلو از خراسان
نه پختو میشناسند و نه کرمانج
نه از گفتار برزان نی ز اران
ز گفت پارسی پهلوانی
نمیدانند جز مرغ و فسنجان
اگر زاهد به صد ترفند و افسون
کند روح خبیث خویش پنهان
درخشد چشم جلاد از پس ریش
بود پیدا چو خر از زیر پالان
بیندازم سرش با گرز یک زخم
به شفشاهنگ اهنجم سر آن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر