خوشا کابل خوشا دشت و در و دامان کهسارش
که ازبس دلنشینی میخلد در دل سر خارش
چو مرغان پهلوی خواند میان باغ و گلرازش
دلت پر میزند همخوان شوی با چهچه سارش
مگردان سوی خوبانش دو چشمانت که میترسم
به زنجیرت کشد ناگه نگاه سرو رفتارش
رباید کج کلاهانش دلت بی انکه دریابی
کجا باید بگردد مرد بیدل در پی یارش
ز بس خوبان فرخاری به هرکویش روان بینی
سپاهان خون دلها میخورد از رشک فرخارش
دل ازبیننده بستاند جوان سرو رفتارش
نگاهت ناگهان گر آشنا گردد بدیدارش
چه میگردی به گیتی ، خانه ان سنگدل بنگر
اگر داری سری خواهی بکوبی سر بدیوارش
دلت بستاند از دست و به نیفه مینهد ناگه
نگاهت گر فرو لغزد بسوی بند شلوارش
اگر در قندهارش خورده باشی دانه ناری
نخواهد رفت از یاد تو دیگر دانه نارش
لب قند بتان قندهاری خوشتر از نارش
ندانم سیب وردک بود ان یا چهر دلدارش
نبینم بر رخ آیینه اش گرد پریشانی
که من با جامه جان میزدایم گرد رخسارش
نمی دانی کدامش افتابست امده بیرون
اگر آن یار پشتونی نبندد سر به دستارش
گمانم داستان داوری در بلخ میدانی
خدارا کس نیفتد با بت بلخی سر و کارش
نه گرگش میخورد نی چاه در راهش پدید اید
نگار کابلی هرجا رود گرمست بازارش
چو گردد در خیابان آن بت پشتون پدیدارش
کلاه افتاب از سر رباید پیچ دستارش
میندیش از گناه خون من ، گردِ سرت گردم
که من این مرغ جان را کردم از بهر تو پروارش