رقص بادغیسی شبیه رقص کرمانجیان خراسان و نورستانیان است
۱۳۹۹ دی ۱۰, چهارشنبه
۱۳۹۹ آذر ۲۸, جمعه
نه تخت ایرجی در بلخ بامی
شبانا ان هیون پیش اورم هان
که در سردارم آندیش فراوان
مرا رنگ اشتری باشد تنک سال
به رهواری و تیزی همچو طوفان
شتربانا شتر را تنگ بربند
شبان ان خرده اتش را بمیران
من انم چون بخوابانم شتر را
کنندم افرینها ساروانان
اگر من ساربانم نیک دانم
که اشتر را کجا خوابانم اسان
دو زانوبند چون برگیرم از پاش
جهد چون اذرخش از تیغ بران
درای اشتران را بانگ بر خاست
چو مهرآسمانی گشته پویان
به تکران این جهان را در نوردم
چو زیر هر دو ران اورده یکران
هیونی زیر دارم اتشین رو
چو اهویی که از یوزان گریزان
پدر تا اشتر صالح گرامی
نیا تا اشتر زرتشت پیدان
نژاده بیدرنگی رنگ ، اروند
هیونی بیسراکی دخت اروان
تگین تازی تکاور رهنوردی
بتازد چون خدنگی خرد پیکان
درفشی پیشرو چون کاویانی
چو تیر ارشی در راه توران
شتر مرغی پسش تازی پلنگی
گریزان گشته از یوزان هراسان
سوارش همچو کشتیبان به دریا
به باد و بادبان گشته خرامان
بسان سینه کشتی رود پیش
چو مروارید خوی گردیده غلتان
دمش پرمو و تابیده چو گیسو
دمش خوشبو چو باد نوبهاران
زپشت پشته میگردد هویدا
بسان دلبر از چاک گریبان
یکی دوشیزه رومیست گویی
سرین الفخته و اکنده کوهان
دو لفج ماهرو چون روی دلدار
نگه عاشق کش و برگشته مژگان
دو رانهایش چو رانهای زرافه
میان هر دو ران پستان نمایان
شکافی نرم زیر دم هویدا
چو نو دوشیزه ای نادیده دشتان
شناگر زیر پا دارم نهنگی
کف افکن چون نهنگ مشک افشان
نه پایش را درشتی سوده در ره
نه زخمش بوده از خار مغیلان
بنرمی و سپیدی همچو خامه
که از سرشیر شب برداشت چوپان
کف پایش بنرمی روی دلدار
تکاپویش بگرمی شیر جوشان
نرانندش مگر با سبلی دست
زنخ نرم و لبان پوشیده دندان
نه پایش بر زمین اید نه دستش
کشیده گردن و برگشته مژگان
به رهیابی بود گویی فرشته
به رهواری مگر از تخم دیوان
نه اهنگش به نیش تازیانه
نه رفتارش به آهنگ شتربان
نوردم در دمی کوه و در و دشت
چو او را میروم بالای کوهان
هیون بختیی چون بخت روشن
روا ن چون بخت و چون رود خروشان
خرامیدن جوانی نرم رفتار
چمیدن دختری در پرده پوشان
سوارش همچو دامادیست خوشبخت
که دارد بر سر دوشیزه فرمان
تو پنداری پری یا آژدهاییست
اگر بینی روانش در بیابان
نه در بختی بود همسال او رنگ
ته در تازی بود همرنگ او سان
بسان کرگدن گاه دویدن
به تگ مانند تازان خنگ گرگان
نه نزد تازیان باشد نژادش
نه در بلخش فرایابی نه عمان
کف افکن تیزرو نرمینه رفتار
نه در تازی همالش نی خراسان
بود پشکش به خوشبویی مگر مشک
بود کرکش به نرمینی مگر جان
نه راهش کج شود از تیز پایی
نه گامش کند می گردد به پیچان
تکاور کوه کوب و راه بگسل
بیابان در نورد و دشت پیمان
شتابان همچو باد دشت پیما
چو شاهین زی شکار خویش تازان
ز بس نرم است رفتار سبک رو
مگر بادست و قالین سلیمان
به زیر اورده ام پیلی دونده
چو تهمورث که رامش گشت دیوان
ایا یارا درنگی تا بگریم
به یاد رستم و سام نریمان
کجاشد رستم و گیو و سیاوش
کجاشد پهلوان گرد تلیمان
نه از بهرام زوبینش نشانی
نه از شهراسب و نه زاو و نه ارشان
نه خسرو ماند و گنج باداورد
نه باذان و نه وهرز کامگاران
نه در ارگست دیگر کسندانه
نه در پرده دگر گرد افریدان
نه دیگر تهمداران گشته سالار
نه دیگر ارگبد نه پرته داران
نه دیگر تاج و اورنگست در شهر
نه در پهل ِ اراوادن شهستان
نه پیدا یادگاران زریران
نه گورک دیو اخشیجی هویدا
نه از کاخ فریدونست بنیان
نه گرد اچمتانه امدانه
نه هیچ ابادی از کاخ هگمتان
نه اپادان شوش و تخت جمشید
نه نام مهرگان گدگ و نه ماهان
به گردش ویسپوران اردشیران
کجاشد هرمزان و کو قبادان
کجاشد از خورنگ تا به خرخیز
کجا شد کاشغر تا رود عمان
نه دیگر دیلم ا سپارست در شول
نه در طرم است وهسودان و جستان
نه شروان شاهیان و نی فریدون
نه دیگر ان فریبرز و اخستان
نه گردوی و نه وستام و نه کومش
نه شاپور و ارشک و ارمنستان
نه مرداویج ونی دشمن زیاری
نه کاکوی و نه کاکی و نه ماکان
نه کاووس و نه کشواد و نه کارن
نه کورنگ و نه کرکوی و نه کوشان
نه مانوش و نه مازار و نه مهراب
نه ماکان و نه ماهان و نه مهران
نه فرهاد ونه فیروز و فروهل
نه فرخ نی فریبرز و نه فریان
نه ویدرنه نه اردومنش و هوتن
نه برزیکان و برزنگان نه برزان
نه شروین ست و نی ونداد هرمز
نه باوندست و نی زرمهرشاهان
نه ساز باربد با نغمه هایش
نه نای بامشاد و کوس کوسان
کجا شد ان گرانمایه فروهل
کجا شد زاده دارا و ارشان
دریغ ارزان گهرسنگان ندانند
چه ارزشمند میباشد چه ارزان
نه از فرهنج گنجی بهتر اید
نه رنجی بهتر اید در ره ان
مکن ای آسمان افراسیابی
چه دستان میزنی با پور دستان
نه برمک زاده ای در بلخ بختی
نه بهدینی دگر در کوی سنجان
سپهر باژگون بازی نگون کرد
شده بوزینه را بر باز فرمان
نبهره میخورد از باغ بهره
نبرده میبرد رنج فراوان
شده بد بندگان سالار و سرور
شده ازادگان در بند دیوان
شده پژمرده دل بیباک نیکان
شده آزرده جان آسوده جانان
نکوکاران نیابی هیچ دلخوش
ستمکاران نبینی هیچ پژمان
گرامی میخورد اندوه بسیار
گجستگ میچرد در دشت خندان
نه تنها گاو ایشان مردم آزار
شده گوساله هاشان نیز گاوان
نه ارتخشثر را در شهر یادی
نه انگد روشنان مینوی جان
نه در پهلویه اسپاران دیلم
نه درفلوجگان فهلوج پهلان
شده گیلویه در کهکیلویه بند
وخان زندان شده در کوه واخان
چغانی گشته در اشکاشمی تک
زده تگ بر سرش توران توران
نه دیگر قندهاری زابلی زاد
نه آذرپادگانی پارسی خوان
نمانده کاشغر را ایرجی زاد
نمانده پهلوانی در دهستان
شده گشتاسپی در گنجه پر رنج
شده دربندیان در بند زندان
نه دیگر آتش خود سوز گنجه
نه شروان شاه و نی کاخش گلستان
نه خارستانیان را شهریاری
نه در پخلویه دیگر شاهشاهان
نه دیگر پهلوان پارسایی
نه دیگر مرد شهریج و پروچان
نه پهشان را دگر در وخش شاهی
نه دیگر پادشاهیشان به لمغان
نه دیگر پالگان نی پخچگانی
نه کلمان و نه دنگان و نه دیگان
نه در پهلو دگر دهقان بخرد
نه در دیلم دگر ان کوتوالان
نه در لاهور دیگر نه لهوگر
نه دیگر در سکاوند و نه کیکان
نه دیگر پادشاهان سواتی
نه چولی در دهستان و نه جولان
نه دیگر پارسی پرورد تازی
نه دیگر بختیی آید ز ختلان
نه دیگر از ختل اسبی همالیج
نه دیگر چرمه و خنگی ز گرگان
نه دیگر چرمه کرکوک نامی
نه دیگر خنگ گرگانیست نامان
نه اسبان نسایی نی دهستان
نه دیگر باره را رستم خداوند
نه دیگر اسپ را اسفندیاران
نه از شبدیز و از رخش است یادی
نه دیگر مانده یادی از سواران
سواری نیست تا تنگد بر رخش
دلیری نیست تا تازد به میدان
نه دیگر تیزرو اسپان رهوار
نه دیگر بادپایی آتشین جان
کجا شد پارسی زادان دهوار
کجا شد ان همه کوچ بلوچان
کجا شد ان همه خوبان بارز
کجا شد ان همه نیکان تفتان
کجا شد دیلمان نیزه انداز
کجا شد سخت رزمان خراسان
بلوچان را بروز امد سیاهی
نه برزو بازویی مانده نه برزان
نه مانده شولیان را کوتوالی
نه در مندیش مانده کوتوالان
براورده دریغا از دریگوی
ز کردان گرد و از افغان افغان
تهمتن مانده از ته مانده خرسند
پشوتن گشته از گندیده شادان
نه از ساسانیان نامی به دفتر
نه از کوشانیان یادی به دیوان
نه نیشابور دیگر ان ابر شهر
نه پشاور ببالد در سجستان
نه داد پیشدادی مانده برجای
نه از اشکانیان مانده مهستان
نه غورک را به سغدش مانده جایی
نه از مانی و دینش نه نیوشان
نه نوذر کشوری اید ز فرخار
نه اشکش لشکری اید ز تفتان
نه فاراب ست و نی فرغونیانش
نه دیگر خسروی در خاک شغنان
نه کالینجار و نی دیواشتیجی
نه دیگر پارسی در پارسیخان
نه در اشروسنه افشین خداوند
نه افشین و نه اخشید و نه سامان
نه ذاذویه دگر شاهست در سرخس
نه ماهویه دگر در مروشهجان
نه نیشابور را دیگر کنارک
نه غرشستان برازنده بر ایشان
نه دیگر پارسی دارای دربند
نه دیگر در سریر اورار و فیلان
نه کوشان شاه باشد در فرارود
نه شاخ اشکاشمی دارد نه شغنان
نه در نخشب دگر نخشب خداتی
نه کابل شاه شاه کابلستان
نه دیگر مانده ترمذشاه ترمذ
نه دیگر ریوشار ریوشاران
نه وردانشاه در وردانه سرور
نه فیروزی به سغد و زابلستان
نه دیگر بهمنه در شهر باورد
نه ابزار نسا نه چول جرجان
نه کش نیدون و نه رخچ است زنبل
نه شیر بامیان نه شیر ختلان
نه در فرغانه دیگر مانده اخشید
نه دیگر مانده در مرغاب گیلان
نه دیگر جوزجانان را خداوند
نه دیگر در سمرقنداست طرخان
هرات و بادغیس و خاک پوشنگ
نمانده سرور انان برازان
بهل تا خون بگریم ای برادر
دریغا کشور ایران ویران
خداوند بخارا رفته از یاد
دریغا خسرو خوارزم خسران
نه دیگر مانده چاچش را کمانکش
نه دیگر مانده کش را کیش و قربان
نه دیگر دوستی اسوریان را
نه دیگر چشمه ای در اشتیخان
نه در خوارزم مرد پارسیگوی
نه ارتاویل و اربل پهلوی دان
شده بیگانه خوشگفتار دهوار
شده بیجا بلوچ پیل رزمان
شده غولان خداوندان بارز
شده کرمان سپهداران کرمان
کمند انکه کمند انداز بودند
کمندانداز کو و کو کمندان
کجا شد شاه خوشگفتاری از خاش
کجاشد نیک کرداران سنگان
کجا شد ان سپهسالار پوشنگ
کجا شد ان دلیران همالان
کجا شد ان سبکتازان سرباز
کجا شد نیزه داران سراوان
کجا شد نیکاهنگان پهره
کجا شد نیکبختان سجستان
شده بدبخت فرزندان ایرج
شده بی تخت شاهنشاه ایران
نه تخت ایرجی در بلخ بامی
نه تاج خسروی در بابلستان
نه بلخ بخت روشن را نشانی
نه کس اندیشه اش از خاک انشان
نه خوارزمی به نام پارس نازد
نه بختی و نه کرمانج و نه برزان
بهل تا خون بگریم ای برادر
رها کن تا بنالم ای پدر جان
نمانده هیچ الچختی ز گیتی
ندارم هیچ امیدی بیاران
دریغا پارسیگویی نماندست
که باشد در سخن گفتن سخندان
نه ارزنگان واذربایجان را
نشان از پارسی باشد نه اران
دریغا جز دریگو پارسی نیست
به نزد این دورویان دروغان
گروهی بیخرد ناخوانده دانش
نمیدانند پهلو از خراسان
نه پختو میشناسند و نه کرمانج
نه از گفتار برزان نی ز اران
ز گفت پارسی پهلوانی
نمیدانند جز مرغ و فسنجان
اگر زاهد به صد ترفند و افسون
کند روح خبیث خویش پنهان
درخشد چشم جلاد از پس ریش
بود پیدا چو خر از زیر پالان
بیندازم سرش با گرز یک زخم
به شفشاهنگ اهنجم سر آن
۱۳۹۹ آذر ۲۷, پنجشنبه
۱۳۹۹ آذر ۲۵, سهشنبه
رزم و سپاهیگری پارسیان
و نخست کس که تیر و کمان ساخت گیومرت بود، و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره چون درونه ، و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان، پس چون آرش وهادان بیامد بروزگار منوچهر کمان را بپنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی، و بسریشم بهم استوار کرد، و پیکان آهن کرد، پس تیراندازی ببهرام گور رسید، بهرام کمان را با استخوان بار کرد و بر تیر چهار پر نهاد، و کمان را توز پوشید،
سام نریمان را پرسیدند که « ای پیروزگرِ سالار! آرایشِ رزم چیست؟» پاسخ داد که « خرد و هنگ شاه و دانشِ سپهبد به آرای و رزمگر هنری که زره دارد و با کمان جنگ جوید.»
گویند بهرام گور روزی پیش نعمان ایستاده بود که پروردگار او بود، بیک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر فرود آورد، نعمان گفت ای پسر تا جهان بوده است نه چون تو تیر انداز بود و نه تا جهان باشد خواهد بود،
گویند روزی زیرکی پسر خویش را پند میداد گفت «ای پسر ، اسپ دوست دار و کمان گرامی دار و بیباره مباش وباره بیمترس مدار.» گفت «ای پدر ، اسپ و کمان دانستم. باره و مترس از کجا؟» گفت « باره اسب است و مترس زره » پس بیزره مباش تا توانی.
سیف ذی یزن گوید که آنگاه که هامرز سپهسالار ایرانی را بفرستاد انوشینروان، و او ابرهه را به تیر زد، و از اشتر فرود انداخت گفت « گفت ای برادران بیایید سوی کژی راست که باد راند، و مردهای که از زنده جان ستاند، و آن هر دو تیر و کماناند، فرهنگ ایشان نگاه دارید، که ایشان زیرکان رزمند ، به نزدیک جنگ کنند و از دور دشمن کشند »
بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین
غریویدن کوس وپیکار و غو.
اسدی
اگر هنگام کوشیدن به پیش آید جهانی جان
بدشت اندر جهانی جان نهی مر کرکسانرا خوان
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
غریویدن کوس وپیکار و غو.
اسدی
دو نیزه به بالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراکنده کرد.
فردوسیدل تیغ گفتی ببالد همی
زمین زیر اسبان بنالد همی.فردوسی.:
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور وزپیش و پس.
بیامد به درگاه سالار نو
بدیدنش از دور برخاست غو.
غو دیده بان آید از دیدگاه
که از دشت برخاست گرد سپاه.
دیلمی وار کشد هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده زوی .
برآمد ده و افکن و گیر و رو
غریویدن کوس وپیکار و غو.
بدان مژده از دیده بان خاست غو
دویدند پیش سپهدار نو.
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد بره چار ببر دمان.
برآمد ز ایران غو بوق و کوس
که فیروز بادا سپهدار طوس.
غو کوس بر کوهه زین بخاست
درفش سپه را برآورد راست.
غو نای و آواز اسبان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت.
ز یک سو غو آتش ودود دیو
ز دیگر دلیران گیهان خدیو.
بچنین روز به گوشش غو کوس
ز ارغنون خوشتر واز موسیقار.
چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاه
بانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و جلب.
همه خنجر و نیزه برداشتند
ز کیوان غو کوس بگذاشتند.
غو کوس برگشتن از رزمگاه
برآمدشب از جنگ بربست راه.
غو کوس برچرخ مه برکشید
به پیکان دشمن سپه برکشید.
غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نای است و نغمه طنبور.
کمند سواران سراویز شد
پرنداوران ابر خونریز شد
بتیر و بخشت و به گرز و بتیغ
همی ریخت پولاد باران چو میغ
بزخمی دو نیمه شد از خشم و زور
زبالا سوار و ز پهنا ستور
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب
پروز دراعه ٔ افلاک گلگون کرده اند.
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است.
تا زده بر هدف سینه ٔ ما
چرخ را هیچ یک انداز نماند.
گرچه از دل بگذرد پیکانْش در بر بشکند.
مجیر بیلقانی
میدانیم که شمشیر پارسی در روزگار اشکانی کالای نامبرداری بود ؛ پولاد پارثی، چرم پارثی موزه یا پوستین و پوستال پارثی و شیوۀ نبرد پارثی (جنگ پارثیزنی) ازجمله نمونههای نامبردار در روزگار باستان است
نبرد «حرّان» سال ۵۱ پیش از میلاد میان سپاه اشکانی به فرماندهی «سورنای سیستانی بر یگان کراسوس سردار رومی چیره شد و این جنگ در جهان نامور شد
در آرامگاه فغفور گازنگ در شیانلینگ چین تندیسهای فراوان بی سری است که
پشت یکی از انها نوشته شده
you xiaowei da jiangiun jilan Bosi dudu Bosi wang Bilusi
«پیروز شاه پارس سردار بزرگ و سرهنگ جنگی راست سپاه و سپهبد پارس )»
دستاسنگ، دست سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلباسنگ، قلماسنگ، کلاسنگ، کلماسنگ، فلاسنگ
گر کس بودی که زی تواَم بفکندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن.
بر بام شود هر کس با سنگ و فلاخن.
چو اندر دست مرد چپ فلاخن.
به سند انداخت گاهم، گه به مغرب
چنین هرگز ندیدستم فلاخن.
راست نهاده ست بر تو سنگ فلاخن.
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود.
گزنفون بنیاد چاپارخانهها را کار کوروش بزرگ میداند . به گفتهٔ او میان هر چاپارخانه تازش یک اسب بی انکه خسته شود بود
هردوت سال ۴۴۰ پیش از مسیح درباره چاپارهای پارسی مینویسد:
«نه برف، نه باران، نه گرمای روز، نه تاریکی شب نه سرما نه سوز ز رفتن توان بازدارد چنین پیکهای تند و تیز . چاپار نخستین به تیزی پیام را به دومی میرساند و دومی به سومی و به این گونه پیام میان چاپارها دست به دست میشود تا برسد، مانند اتش المپیک که یونانیان آن را دستبهدست میکنند تا به معبد هفائستوس برسانند . پارسیان این گونه دواندن اسب را آگ گاروی(یونانی ): Ἀγγαρήιον) میخوانند.»
برگرفته ای از این گفتار «نه برف و نه باران نه گرمای روز ، نه تاریکی شب نه سرما نه سوز توان بازدارد چاپاران ز کار » بر سر در ساختمان پست آمریکا نوشته شده
هرودت همچنین درباره تیزتکی چاپارها میگوید: «نمیتوان باور کرد جنبندهای تیز تر از اینان در جهان باشد .»
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر.
کر و کرن در پارسی بچم جنگ و شاخ است نام پهلوان بزرگ کارن پسر کاوه نیز از همین نام است کرنای یا
کَرنا (به انگلیسی: Horn) در انگلیسی از ریشه کرن برابر با شاخ است . و بچم نای جنگ نیز می باشد ( از انجا که پیشتر کرنای را از شاخ قوچان می ساختند و در پارسی قرچ را نیز کران میگویند )
هرودوت مورخ یونانی باستان مینویسد: «در زمان کورش بزرگ، سپاهیان با کرنای اماده و ، رهسپار جنگ میشدند» . استرابون دیگر مورخ یونانی، درباره آموزش شاهزادگان هخامنشی مینویسد: «هر روز پیش از دمیدن آفتاب، جوانان با بانگ کرنا به آموزش جنگی فرا خوانده میشدند. آموزگاران ، پسران را به دستههای ۵۰ تایی بخش میکردند و هر دسته را به یکی از شاه زادگان میسپردند.» یک کرنای مفرغی نیز سال ۱۳۳۶ خورشیدی (۱۹۵۷ میلادی) از گور داریوش سوم پیدا شد. درازای این نمونه بی همتا ۱۲۰، دهانه اش ۵۰ است وهم اینک در موزه تخت جمشید نگهداری میشود. کرنای یاد شده به کرنای هخامنشی نیز نامورست .
سپهدار ایران بزد کرنای
سپاه اندرآورد و بگرفت جای .
خروش آمد و ناله ٔ کرنای
برفتند گردان لشکر ز جای .
نظامی .
ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ
تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی
که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ
و فرخی چهار قصیده دارد با قافیه سرهنگ دارد
ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ
-
مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ
چه باشد ار به سلامت نباشد این دل تنگ
-
همی بنفشه دمد گرد روی ان سرهنگ
همی به اینه چینی اندر آید زنگ
پیش گیر اندر طلب راه درازآهنگ را
گوشل اندر دل فکن صبر زبان کوتاه را.
شل و خشت چون پود و چون تار بود
چکاچاک برخاست از ترک و خود.
فزون ز انبه موی بد بر سرش.
ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان.
برون تاخت در کف زپولاد شل.
ستاره شده برج اومغز و دل.
ز باران و خون کوه و در هین گرفت.
چون شدت لقمه تیر و تیغ و شل است.
زخمه و مل در کف ناهید بربط ساز ده.
زخمه زهره شل کیوان است.
سوسن زبان گشوده گلبن سپر فکنده
در چشم غنچه پیکان مانند اخته شل.
که چرخ هشتمین را برجها یک یک عیان ماند.
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی.
لیک آن شل هندی دهد این حربه دیلم.
چو دسته بسته بهم تیرهای بی سوفار.
ز زخم ناوک مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ .
نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری ).
کوه محروق آنک و چون زر به شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه ٔ حبس خذلان دیده اند.
خاقانی .
-
همی گرز پولاد همچون تگرگ / ببارید بر جوشن و خود و ترگ
--
زره چهارگره و زره هفت گره-
پنام.) در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت ، کرته ٔ 29 جامه ایست که زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقره ٔ 9 پنام از سلیح مرد جنگی شمرده شده است.
یکی نیزه ٔ بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.
هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او.
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
هرآینه که همه خون خوردسر آرد بار.
همه نیزه و تیغ و ژوبین به کف.
دو تن دید با نیزه و درع و خود
بترسید و گفتا که هست این درود.
یکی ترکش آگنده تیر خدنگ.
به بالای زین اندر آمد چو باد.
و گرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان.
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.
به ژوبین بشکندسیمرغ را پر.
تکیه به سرنیزه توان داد، لیک
بر سر سرنیزه نباید نشست
بهار
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزه ٔ مارسارش.
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد.
چتر سر خضرخان ببینم.
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد.
آریان پارسی
شتر نزد پارسیان
شتری که اسفندیار را برای گرفتن رستم به زاولستان میبرد بر سر راه زابلستان خوابید و بر نخاست و اسفندیار سرش برید به شبگیر هنگام بانگ خرو...
-
خون دل از ما بدخشان از شما زخم از ما و نمکدان از شما میهن خوبان دو پاره کرده اند شیون از ما گشت و افغان از شما درد جانسوزست و با هم میکشیم...
-
نقشه قندهار در سیصد سال پیش چشمانداز شهرهای ایران آرشیو کتابخانه کنگره_امریکا نقشهبردار آلمانی ژان_باپتیست_هومان شهرها از بالا آستاراخا...