ای جهان روشن ز خورشید خراسان شما
ما سری داریم زیبد گوی چوگان شما
روز و شب پیوسته چشمم لعل ریزان شما
تا یرویم همچو لاله در بدخشان شما
زانچه در پای گرامی دوستان میافکنند
ما سری آورده ایم از بهر چوگان شما
من به پا میرم به پا میر و سمنگان شما
در بهشت است انکه میمیرد به یمگان شما
گر بخون گردم نمی گردم ز پیمان شما
جای دل در سینه من هست پیکان شما
یاد یار مهربان اید ز یاران شما
بوی جوی مولیان اید ز سامان شما
داغدارام همچو لاله در گلستان شما
میچکد خونابه ام از نوک مژگان شما
چون پیاله ی پر به دست مست گریان شما
چون تهی کوزه براه باد نالان شما
ای همالانم درنگی تا بگریم چند لخت
چون برادر کشته ای بر خاک ویران شما
شیون سهراب و کین ایرجم از یاد برد
ان سیاووشان که خونش ریخت توران شما
خنده زخمم همیشه اشک ریزان شما
خون چکد از دیده ام چون تیغ بران شما
زاده قورباغگان در جست و خیز و پایکوب
خانه دارد روبهان در خانه و مان شما
غز سلجوقان بیکباره زبر دستان شدند
من جگر خاییده چندی زیر دندان شما
کودکان در بند میبردند و گویی این منم
در میان کشتگان گریان پریشان شما
بلخ بی تخت است و ایران را شهنشاهی نماند
بارگی در اخور و ویرانه ایوان شما
آنک آنک بارگیها بی سواران شما
رستمی گر نیست باری کو نریمان شما
زردهشتی کو که بر بَختی نشیند زند خوان
کو پیامی نو که خواند پهلوی خوان شما
خانه ای کو تا بزاید شاه مردانی دگر
گرد هم گرد آورد شیران غران شما
کو جوانمردی ز زابل خیزد از ارگ زرنگ
سوی بغداد آورد مرز سجستان شما
کو درفش کاویانی مرد آسنگر کجاست
کو فریدونی که سازد بخت اسان شما
بامدادان گرنه خورشید از خراسان سر زند
شام تاریک است گیتی بی خراسان شما
بلخ و گردیز و بخارا قندهار و سغد و مرو
هرکجا هستید جانم برخی جان شما
تا نه هر نابخردی سنگ جدایی افکند
خانه خانه شهر شهر ایران ایران شما
زادگان ایرج و آزادگان پهله اید
امده بیرون سر ما از گریبان شما
من به خون غلتم میان خاک پروان شما
من بگردم پیشمرگ دشت فرغان شما
من به سر ایم به پامیر و شوم پامیرتان
من سر افشانم به ان رود زرافشان شما
سر به پیشاور بپیش ارم گرم سر می برید
جان به هندوکش کشم برخی لغمان شما
بسکه افغان کرده ام یکباره افغانی شدم
گشته ام افغانی آری من ز افغان شما
بندگی بایست مارا گر خداوندی کنید
ما دوباره زنده از سامان و اشکان شما
پور سینا در جهان از بلخ بامی شد پدید
بوی بوریحان دمیده ازگلستان شما
بوده ایران بر لب رود خروشان شما
نیست ما را داستان همسنگ دستان شما
ان کشاورزی که شهر و دانش آورده پدید
برزگر بوده ست روزی نزد دهقان شما
تا که سنگ انداخت شد ها هندسه اندازه اش
ای نهاد هرچه دانش سنگ چوپان شما
زیر تیغ کج نشینم همچو چشمان شما
بر نگردم از شما مانند مژگان شما
هم به سوی دشت رم رم کرده قوچان شما
هم به کوه درزیان کوچ بلوچان شما
هم زدود از گونه ها اشکان اشکان شما
هم تن ایران دوباره زنده از جان شما
ای نیاکان کیان فرزند نیکان شما
شاهنامه داستان پور دستان شما
انجهان داران که در استخر و البرزند و شوش
بهره ور گردیده روزی در دبستان شما
خوان دانش را فرا گسترده همچون افتاب
زنده رود و سند رود ابشخور خوان شما
گر چه شام ما سیاه و تیره و تاریک بود
روز ما روشن از ان خورشید تابان شما
تا شما مانند گل دانش چو بو افشانده اید
همچو مُنجم من کمر بسته به فرمان شما
جان ما خوشبو از ان گلهای بستان شما
شام ما روشن ز خورشید درخشان شما
خاک پاییم و اگر از تندی ما گرد خاست
بو که هرگز گرد ننشیند به دامان شما
گرچه در سامان ما یکسر پریشانی گذشت
داده ایران را سر و سامان سامان شما
گرچه ما از خود پرستی چند ساز خود زدیم
همچو چنگ افتاده ایم اینک نوازان شما
رو تخار و چاچ و کابل گوی ای باد بهار
در سپاهانیم همواره پریشان شما
تیره و تار است گیتی بی فروغ رویتان
روشنای این جهان خورشید رخشان شما
گر ستایش شایگان شد بخشش از سوی شماست
شایگان زین گونه شایند است شایان شما
این جهان سرد است وناخوب است و ناپاکست و تار
نیست گیتی را فروغی بی خراسان شما