مرد کابلی به رستم چه گفت ؟
بزرگان ایرانشهر نزد زال رفتند تا امدن افراسیاب را چاره جویند آن زمان رستم نوجوان و هنوز رخش نایافت بود تا آن هنگام هرچه کوشیدند رستم را رخشی نیافتند کدام باره که رستم را برد ؟ زال به بزرگان ایران گفت
کنون گشت رستم چو سرو سهی
برو بر برازد کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش یابد همی
کزین اسپ اورا نتابد همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
به رستم بگفت ای گو پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان
بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
لب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ
بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جامه و خود و کوپال او
تن پیلوار و بر و یال او
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد
از امروز و فردا نیامدش یاد
روشنا گیرد جهان از پرتو روشنگرش
چون درفش کاویان هرسو فشاند گوهرش
می تراود خون شب از تیغ تیز خنجرش
همچو مرغان گرم گیرد جوجگان زیر پرش
آمد از کابل فسیلی پیش و اسبش در هم است
مادیانی خنگ پایش کره بوری در رم است
اسپبان گفتا که نام کره رخش رستم است
ارزش ان شهر ایرانست و گر دانی کمست
کو سوارش تا بران ازاد سازد کشورش
رستم انجا بود و پیش امد نگفته چون و چند
پس کمندی گرد سرگرداند و اوردش ببند
دست بر پشتش بمالید و فرازش شد بلند
هرچه تازاندش نبود اگه ز مرد زورمند
ماده خنگ امد که برگیرد سرش از پیکرش
پس به مشتی دور گردانید و وا کردش ز سر
رفت آنگه تا خرد ان رخش را با اخشِ زر
اسپبان را گفت این کره چه ارزد ای پدر
گفت ایران را تو میخواهی به ایرانش بخر
کار ایران راست گردان گر تویی رستم برش
اینک ایران گشته پامال پی افراسیاب
نی سپاه رستمی تا پیش راند پر شتاب
نی فسیل اسب و نی آن پهلوان رخش یاب
مانده پیر کابلی انجا و چشمانی پر اب
کس نمیداند چه خاکی کرد باید برسرش
این همان میهن که خاک سام و زال و رستم است
خاک پاک تالش و کوچ و بلوچ و دیلم است
مرزبانش اشکش و گودرز و هوشنگ و جم است
پرورشگاه یلان، گرشسب و گیو و نیرم است
من شوم برخی آن خاک سپاهان گسترش
باز ایران دژخدایی شد رم کردان کجاست
پشت ایران و پناهش رستم دستان کجاست
آن شبان از تخمه دارای دارایان کجاست
اردشیر پاپکان شاهنشه ایران کجاست
پهلوی کو تا دوباره باز سازد کشورش
پشت ایران و پناهش مردم پشتون کجاست
ان دو نیک آهنگ پاک اندیش بخت آهون کجاست
آن جوانان گسی کرده سوی هامون کجاست
کو درفش کاوگان و کاوه آسنگرش
شد گلستان سینه پامیر و تفتان ای فغان
کو شهنشاهان کوشانشاه میهن پرورش
کار ایران راست گردان ای بلوچ ایران تراست
اسپهان و بارز و گیل و ارسباران تراست
با سپاه لر برون آیید شهرستان تراست
کاشغر تا سوریه از سند تا اران تراست
دشمن از میهن برون گردان و سر زیر آورش
با لک و کلهر بگو ای رزم جویان دلیر
ای خداوندان ایران ای یلان شیرگیر
ای ز خوبی کرده در میهن روانه جوی شیر
همچو شیواتیر برشو برگشا از شست تیر
تا رود زی کاشغر تیر بر اورده پرش
این همان ایران که نام دیگر ان اریاست
از دردربند تا کشمیر یک جغرافیاست
نام ان مرزست و زخم است اینکه بر جان شماست
هرکه میهن خواهد ایران کشور پهناورش
دیلم اسپاران کجا شد انکه گیتی میدوید
کو بلوچانی که گاه جنگ کس پشتش ندید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر