۱۴۰۰ دی ۲۹, چهارشنبه

اسپ نزد پارسیان


اسب ، شبدیزست و دیزه ، زرده، گلگون و کهر
چرمه و بور و سمند است و کرنگ و خنگ و رخش


از بهترین داستانها درباره اسپ سروده فردوسی است  رستم از  پس  ناامیدی روزی  در فسیله مردی کابلی کره ای سه ساله دنبال مادر دوان  میبیند که داغ بر ران ندارد رستم از اسبپد درباره  کره میپرسد  اسبپد پاسخ میدهد که   کس نزدیک این کره شدن نتواند  که مادرش چون  ماده شیری  نمینهند و ما زینرو نام کره را رخش رستم نهاده ایم  
با هم داستان را بخوانیم



چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و افراشته گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه ساله ست و تا این به زین امده است
به چشم بزرگان گزین امدست
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر و گردنش اندر امد ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست و برگشت از اوی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
بزین اندر اورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را
چپ و راست گفتی که جادو شدست
به آورد تازنده آهو شدست
سرین گرد و کفگ افکن و دستکش
زنخ نرم و بینا دل و گام خوش
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
برین بر تو خواهی جهان کرد راست




پارسیان  اسب را بسیار  گرامی میداشتند و در نکوداشت انان همین بس که نام بسیاری از انان با نام اسپ پیوند دارد چون گشتاسپ ،لهراسپ،جاماسپ ،تهماسپ و بسیاری نام دگر


و آنان را  در نکوداشت و ستایش اسپ سروده هااست 

روز گذشته را و شب نارسیده را

برهم زنی به پویه اسبان بادپای

سوزنی

شتابنده از پیش و رهبر ز پس
جهنده رهان و گریزنده رس

گرشاسپنامه

نوند شتابنده هنجارجوی 
چنان شد که بادش نه دریافت بوی.

فردوسی

اسب را به پارسی نامهاست  چون نوند  و تگاور  و باره  و بارگی  و پالا  و بادپای. 
مردی را که بار بر اسب است اسبار گویند چنانکه  مردی را که بار بر اشتر است اوشبار گویند و اوش اشتر است و نیز گفته اند که نه چنین است  اسبار  از این گفته اند  که  اسپ‌بر است و خوارزمی گوید  پارسیان  کس، اسوار نخوانند مگر رادمرد و  یل  ارجمند را

 اسپ را به  سر شمارند  یک سر اسپ، دو سراسپ ،و سه سر اسپ و چهار سر اسپ را یک کمند گویند
و گله  اسپ را،  فسیله  و  زرنگ  و نیز پاده  خوانند


زمین از تک و پوی گام زرنگ 
چو ماهی فروشد به کام نهنگ

اسدی

چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ
فردوسی


اسب  را و هر ستور و هر چیز را چون گردونه و کشتی   که بار و مردم  برد ، باره و بارگی خوانند  و بار از بردن است  و باره  و بارگی از بار .  نوند ، نوان است از نویدن  و نوْ  بچم  وزش و دویدن . جلد اسپ و تیزتگ پرشور را  سیس  و نوند  گویند  ماده اسپ را مادیانه و  جفتخواه ان  را گشن و ورن  و  جوجه اسپ را کره و شیر خوارش را ستاغ و آمخته اش را رام  و پدرام وپرجوش آنرا شورک  و شولک و  تندخوی انرا توسن و تور گویند و آماده اسپ  زین نهاده را پالا  و پادا گویند و پادا و پادا  و  پادن ، پاییدن است  گویی  پالد تا سوارش آید و برنشیند  یدک  از یاد است که  بهر هر پیشامد بیاد  و نایادش برداشته اند و اسبی که پد و مادش  برگزید بود  دستکش  و سره اسب  گویند و هر نژاده را که از بهر زادآوری  دارند    رنگ  نامند  و اسب پیشرو و سرگله را  نهاز  خوانند و  زین و ابزار اسپ  را  ستام و دهنه اسپ  و افسار و فرمانش را   توره گویند  و آنه بر دهن اسب گزان بندند لویچه است  مهین اسبان  تازیان پهله پرورد و اسپ گرگانی و اسپ پهله ای و  کرکوکی و ختلی باشد 

 یال ، گردن است چه از اسب چه مردم ، و آهخته یال و آهخته هار گویند و هار مهره های  گردن است و هر رشته و زنجیره ای ، بش موی گردن و پرچ  کاکل است اسب  را و مردم را.

 هر فسیله اسپ  را که  ازدر نبرد بود اسپاد  و سپاه خوانند  و اسپ برنشستن را برنشست گویند

 خداوند نوروزنامه  گوید  وی (اسپ)  شاه همه چهارپایان است

و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی برمن گرامی تر از اسپ نیست،

خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا برنشیند، گفت اگر یزدان  را برتر از مردم ، بنده بودی جهان بما ندادی، و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را برنشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان -




کم آسای و دمساز و هنجارجوی 
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.

برانگیخت پس چرمه گرم خیز

در افکند در هندوان رستخیز 

گرشاسپ نامه

جهان پر کند ناله بور و خنگ 

 بمغز اند افتد ترنگا ترنگ 

فردوسی

چماننده چرمه نونده جوان
یکی کوه پاره ست گویی روان

شوم چرمه گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم

چماننده دیزه هنگام گرد
چراننده کرگس اندر نبرد

کجا دیزه تو چمد روز جنگ
شتاب آید اندر سپاه درنگ

بفرمود تا برنهادند زین
بر آن پیلتن دیزه دوربین


سپه راند و بر بست بر چرمه تنگ 

برامد چو شیری به پشت پلنگ

-
پر از خشم و پر کینه سالار نو
نشست از بر چرمه تیزرو

بیفگند بر گستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

که تا زنده ام چرمهجفت منست
خم چرخ گردان نهفت منست


بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه سنگ رنگ

فردوسی
که آمد سواری دمان کابلی
چمان چرمه زیر او زابلی

یکی چرمه ای برنشسته سمند
یکی گام زن باره بی گزند

فردوسی

فرودآمد از دیزه راهجوی
سپر داد و رخت سیاوش بدوی

نشست از بر دیزه راهجوی
به نزدیک گودرز بنهاد روی

چرا روز جنگش نکردند بند
که  رختش زره بود و تختش سمند

که پیروز شد شاه و دشمن فگند
بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلیر
سوی شاه برد آن سمند زریر

یکی چرمه ای برنشسته سمند
یکی گام زن باره بی گزند

به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته بر اسفندیاری سمند
-
بر آخور یکی مادیان بد بلند
کُه کارزاری و زیبا سمند
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند

چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت

نشست از بر تازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند

یکی باره ای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند

نشست از بر بادپای سمند
به کردار آتش هیونی بلند

نهادند زین بر سمند چمان
خروش آمد از دیده ور در زمان

پدید آمد از دور اسب سمند
بدان مرغزار اندرون چون نوند 

سمند نوندش همی راند نرم
بر او بر همی آفرین خواند گرم

از ان دیزه و بور و خنگ و سیاه 

 که دیده است  هرگز ز  آهن سپاه 

سمند سرافراز را بر نشست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
بگرید برو زار و گردد نژند
برانگیزد اسفندیاری سمند
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند

که زین را نبردارم از پشت بور
بنیروی یزدان کیوان و هور

گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین

نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور

فردوسی

از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده کامران برافکند.

خاقانی 


گرفتش بش و یال اسب سیاه 
ز خون لعل شد خاک آوردگاه.

فردوسی.

بش و یال اسپان کران تا کران 
براندوده از مشک و از زرپران.

فردوسی.

کشان دم بر خاک ابر یال و بش 
سیه سم و کف افکن و بندکش. 

فردوسی.



برنگ آتش و دنبال و بش چو دود سیاه.

کمال اسماعیل 

کفلهاش گرد و بش و دم دراز
بر و یال فربی و لاغرمیان.

پوربهای جامی



ز رخش رستم و شبدیز خسرو 
نکردم یاد و از وی یاد کردم
سوزنی
مرا اسب شبدیز و شمشیر تیز
نگیرم فریب و ندارم گریز
فردوسی


بزد بر باره برگستوان دار
خدنگی راست رو برگستوان در

دقیقی
در یادگار خسروقبادان و ریدک خوش آرزو آمده 

- sēzdahom framāyēd pursīd kū bārag-ē kadām weh. 

سیزدهم فرماید پرسید که بارگ کدام به؟

 gōwēd rēdak kū anōšag bawēd ēn hamāg bārag nēk asp ud astar ud uštar tazag ud stōr ī bayaspānīg.

 گوید ریتگ  کو انوشگ بوید این همه  بارگ نیک : اسب و استر و اوشترْ تزگ و ستور بی اسپانیگ(پیک/چاپار)
خسرو قبادیان و ریدگ خوش ارزو

شبی دیرباز و بیابان دراز
نیازم بدان باره راهبر.
دقیقی
ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی 
ای باره همایون شبدیز یا رشی.
دقیقی 
یکی باره ای برنشسته  چو نیل 
بتک همچو آهو بتن همچو پیل.
دقیقی.
یکی باره پیشش ببالای او
کمندی فروهشته تا پای او.
فردوسی
پیاده بدو گفت چون آمدی 
که بی باره و رهنمون آمدی.
فردوسی.

و این سروده شاهکار که آواز  در گوش جهان افکنده

ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بی سوار
و یا باره رستم جنگجوی 
به ایوان نهد بی خداوند روی ؟
فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
فرود آمد از باره پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.
فرخی.
ندانم که باد است یا آتش است 
بزیر تو آن باره پیلتن.
فرخی.

براه اندر نه خسبی نه نشینی 
به پشت باره ویرو را ببینی.
 ویس و رامین 
پدر گفت کاین رای پدرام نیست 
تو خردی ترا رزم هنگام نیست 
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ 
چگونه کشی از بر باره تنگ.
اسدی.
برانگیخت آن باره آتشی 
بدست آهنین نیزه سی رشی.
اسدی


سپه راند و بربست بر چرمه تنگ 
برآمد چو شیری به پشت پلنگ .

یکی ترزبان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند.
فردوسی.


شبی دیرباز و بیابان دراز

نیازم بدان باره ٔ راهبر.

دقیقی

یکی چرمه ای برنشسته سمند

نکو گامزن باره ای بی گزند

دقیقی

ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی 
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی.

دقیقی


یکی باره ای برنشسته  چو نیل 
بتک همچو آهو بتن همچو پیل .

دقیقی .

فرود آمد از باره ٔ پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.

فرخی.

ندانم که باد است یا آتش است 
بزیر تو آن باره ٔ پیلتن.

فرخی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ .

فرخی .

برانگیخت آن باره ٔ آتشی 
بدست آهنین نیزه ٔ سی رشی.

گرشاسب نامه 

برفتن مرنجان چنان بارگی 
که آرد گه کار بیچارگی 
ز یک روزه دو روزه ره ساختن 
به از اسب کشتن ز بس تاختن.

اسدی.

بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.

نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاورآتش و آب.

مسعودسعد.


شهنشه از سراپرده درآمد

بپشت خنگ گرگانی برآمد

فخر گرگان 


و در پندنامه هندیان آمده

بارگی  ترا کوت وباره است  و از  گزند پاس دارد   و   بارگی باره ایست  که یک تن پاسش دارد و اسب باره است و سوار کوتوال  - بارگی باره  گردان است  گردانیش - بارگی باره جاندارست  همراه تو  در رزم  و بزم .

 بارگی باره ایست   برنشست تو، کش بتازی هرجا که خواهی  و از هر گزندت پاس دارد  چندانش که بر فرازی .

و در اندرزنامه کیکاووسی آمده که 

اسب و جامه را نیکو دار، تا اسب و جامه ترا نیکو دارد 

پارسیان اسپ را به جانوران دگر مانسته اند و به نام جانورانی چون  پیل و پلنگ و شیر و گرگ و نهنگ و هیون و گور و یوز و اژدها و همای و باز و نیز دیو و اهرمن خوانده اند



رنگهای اسب 

اسب ، شبدیزست و دیزه ، زرده، گلگون و کهر
چرمه و بور و سمند است و کرنگ و خنگ و رخش

اسب یکران

رنگی است میان زرد و بور از رنگ ستور. (  فرهنگ اسدی ). برخی گویند رنگی است میان زرد و سرخ مر اسب را و هر اسبی که به این رنگ باشد یکران خوانند. ( برهان ). رنگ اسب است میان زرد و بور. ||  به رنگی میان زرد و بور  که یال و دمش سفید باشد و اگر چنین نباشد بور گویند. ( برهان )| اسبی را گفته اند که به هنگام رفتن یک پای پس را تنگ تر نهد از پای دیگر یعنی کوتاه تر گذارد




پیسه  و بور را به تازی  ابلق و اشقر خوانند 

هر دورنگی را بپارسی پیسه گویند
و خنگ زیور ، پیسه است


اگر بر اژدها و شیر جنگی 
بجنباند نوند خنگ زیور.
عنصری.
زمین نوردی خنگ زیور اسبی 
که هست زیور اسبان خنگ زیور.

مسعودسعد.



زرده

از پشت سیاه زین فروکرد
بر زرده کامران برافکند.
خاقانی





 و دیگر نامهااست  او را ، رونده -راهبر - سماری و تگاور و اروند و  تگین و آگنده یال - گامزن - گرگانی - راهوار -  بارگیر  - دیوپای - اهرمن گام -  شورک - آژدها - نهنگ -  آتشین رو   - نوان . سرخه - رهوار- رفتآر -رفت آور - چالاک - تیزرو - سبک -چابک  - تیزگام - خوشگام  - تازی - آهخته گردن - آهخته هار - آهخته دم ـ پولاد سم -تنک مو - گردن گشن - سیه خایه - سخت سم - سنگ سم - گرد سرین - -تنگ میان - خردموی - نرم بازه - نرم رو - نرم پوست - استوان.استوار . استخوانی رخ - خورشیدفر - آهخته یال -اهخته هار -  هخته زهار . سرخه چال - سرین فربه - کوتاه لنگ - خَنگ - پیل بالا - برذین -آذر گشسپ کردار -آتش رگ - آذرچهر - چهرآزاد -آذرگشن -تنک مو -  - سواری - زمین پیما - کوه کوب - دریاگذار-آکنده ران - پیل زور - کشیده زهار - آتش گهر - -هملیگ  ، آهخته گوش ، آکنده سرین ، نرم لب - ،آهنین سم ، پولاد سم - آهوسرین ، ، بادجان  ، افراخته سر، بادپای ،  ، باریک دم ،، پلنگ خیزش، پولادسمب ، پهن سینه ، پهن سرین  ،شیر کش  ، چرب مو، میان چیده  ،نرمگام  ، خارادل ، تند  ، خوشدست ، ،پدرام  ، درازگیسو، گیسو گشن -رویین سم  ،- - هیون - سرین گرد -سیه سم -  زمین کوب  ، کشتی گذار،  ، کوه پیکر، دشت پیما ، کیوان منش  ، گوزن سرین ، لاغرمیان ، بالا - سخت پای - راست دست - گرد سم -تیز گوش - پهن پشت - نرم چرم -شولک -نرم رفتار-همایون-فرخنده چهر- فرخنده روی - 

 چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، باد خنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه  شبدیز، خورشیدگون، گور سرخ، زرد رخش، سیارخش، خرماگون،چشینه، شولک،پیسه،ابرگون، خاک رنگ، دیزه، شینه ، خشین، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس،ناوبار،سپید زرده، بورسار، بنفشه گون، اتش، - ،سبز پوست، سیمگون،، سپید، سمند


کجا گام زد خنگ پدرام او

زمین یافت سرسبزی از کام او.

نظامی.


ز بهرام بهرام پورگشسب

سواری سرافراز و پیچنده اسب

همه نیزه‌داران شمشیر زن

همه باره‌انگیز و لشکر شکن

فردوسی

-

بپولاد خایسک آهنگران
فروبرده در سنگ میخ گران
بپیش اندرون سام گیهان خدای
فروهشته از تاج فر همای

ناماورترین اسبان نزد ایرانیان رخش رستم و شبدیز خسرو اپرویز و بهزاد سیاوش است

سیاه سیاوخش  را بهزاد  نام بود  و همو اسب کیخسرو نیز بود  و  گشتاسپ را نیز اسب ، بهزاد  نام بود  و اسپ اسفندیار  شولک نام  و اسب لهراسپ  و گودرز گلگون نام  و اسپ بیژن شبرنگ نام و خنگ فرهاد را  شباهنگ نام بود

پهلوان گوری دیده و انرا به اسپ یلان ایران میستاید گلگون گودرز ، خنگ شباهنگ فرهاد ، شبرنگ بیژن ، رخش رستم،

وزآنجا بایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز، موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد




 پیمبر گفت  نیکی در پهلوی پیشانی اسپ بسته است، و مر اسپ را پارسیان باد جان خوانده اند، و رومیان آن را باد پای، و هندوان تخت پران، و گویند آن فریشته ای که گردونه آفتاب کشد بچهره اسپست الوس نام،

و بزرگان گفته اند اسپ را گرامی باید داشت که هر که اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مامون خلیفه  گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان، و امیرالمومنین علی بن ابی طالب ، گفت ایزد تعالی اسپ را نیافرید الا از بهر آن تا مردم را بوی گرامی گرداند و دیو را خوار کند، و عبدالله بن طاهر گفت بر اسپ نشستن دوستترا دارم که بر گردن اسمان، 

رخش رنگ  سرخ است 

ز بس سر که تیغش همی کرد پخش

 زمین کرد گلگون و مه کرد رخش 

اسدی


چو خورشیدبنمود پهنای خویش 

نشست از بر تند بالای خویش.

یکی کره از پس ببالای او

سرین و برش هم به پهنای او.

 دو تن برگذشتند پویان براه

 یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه 

 فردوسی

بزخمی دو نیمه شد از روی زور

ز بالا سوار و ز پهنا ستور.

گرشاسپنامه

نام اسپ رستم رخش و نام  اسپ سیاوش سیاه و نام اسپ اسفندیار شولک و نام اسپ  سیاوش و کیخسرو و  گشتاسپ شاه بهزاد و نام اسپ  خسرو پرویز شبدیز بود 


سیاوش  پیش از کشته شدن بهزاد را رها میکند و از او میخواهد چو کیخسرو به کین من خواست رام او باش 

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز تگ باد را

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

تو گفتی که بیستونست راست

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

که دریافتی روز تگ باد را 

جاماسپ وزیر گشتاسپ  از او میخواهد تا اسپ نامدار خویش بهزاد  را  به پور زریر دهد 

بدو داد پس شاه بهزاد را

سپه جوشن و خود پولاد را

پُس شاه کشته میان را ببست

سیه رنگ بهزاد را برنشست

خرامید تا رزمگاه سپاه

نشسته بران خوب رنگ سیاه

منم گفت بستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نره شیر

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

که بردست آن جمشیدی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

برانگیخت شبرنگ بهزاد را


نام اسپ لهراسپ گلگون بود 

 بیارید گلگون لهراسپی 



1-شولک.

 اسب پر شور و پر جوش را   شورک  وشولک  گویند و نام اسپ اسفندیار است 



نشست از بر شولک اسفندیار

برفت از پسش لشکر نامدار



اسفندیار بر کشته نیوزار برادرش میگرید 

فرود آمد از شولک خوب رنگ

به ریش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفت کی شاه گردان بلخ

همه زندگانی ما کرده تلخ

دریغا سوارا شها خسروا

نبرده دلیرا گزیده گوا

ستون منا پردهٔ کشورا

چراغ جهان افسر لشکرا

اسپ نیوزار نیز شولک بوده 


به زیر اندرون تیزرو شولکی 

که ناید چنان از هزاران یکی

بیفتاد از آن شولک خوبرنگ 

بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.

دقیقی



سپهدار برکرد شولک ز جای 

کشیده به کین تیغ کشورگشای.

به شبرنگ شولک درآورد پای 

گرائیدبا گرز گردی ز جای.

اسدی.


بسا پشته هائی که تو پست کردی 

به نعل سم شولک و خنگ اشقر.

فرخی.

.شولک تو که پدید آید پندارد خلق 

کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.

مسعودسعد.

گر اردوان بدیدی پای و رکاب تو

بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.

سیدحسن غزنوی 

درآمد بر آن شولک تیزپای 

چو دریای آتش درآمد ز جای.

همایون نامه.

خنگ همایون من در همه کاری  ز شور

رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.

فخرالدین مبارکشاه.

2- هژبر: اسب زورمند

ورا دید بر تازی ای چون هژبر

همی تاخت بر دشت مانند ابر

3- اژدها:

سپهبد عنان اژدها را سپرد

به خشم از جهان روشنایی ببرد

4- همای: اسب همایون و فرخنده

بر آمد چو باد آن سران را ز جای

همان بادپایان فرّخ همای

5- اهریمن: اسب سرکش

چنین بود اندیشه پهلوان

که اهریمن آمد بر این جوان

6- بارکش: اسب پرنیرو

برانگیخت آن بارکش را زجای

سوی لشکر خویشتن کرد رای

7-    بارگی: 

بدان مرغزار اندرون بنگرید

ز هر سو همی بارگی را ندید

فردوسی

برفتن مرنجان چنان بارگی 

که آرد گه کار بیچارگی 

ز یک روزه دو روزه ره ساختن 

به از اسب کشتن ز بس تاختن.

اسدی.

8- باره:

یکی باره پیشش به بالای او

کمندی فروهشته تا پای او

شبی دیرباز و بیابان دراز

نیازم بدان باره راهبر. 

ای زین خوب ، زینی یاتخت بهمنی

ای باره همایون شبدیز یا رشی.

یکی باره ای برنشسته  چو نیل

بتک همچو آهو بتن همچو پیل.

دقیقی.

پیاده بدو گفت چون آمدی

که بی باره و رهنمون آمدی.

ببینیم تا اسب اسفندیار

سوی آخور آید همی بی سوار

و یا باره رستم جنگجوی

به ایوان نهد بی خداوند روی 

فردوسی.

چو آفتاب سر از کوه باختر برزد

بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.

فرود آمد از باره پیل زور

که ای پیل تن جنگ با ما گزار.

ندانم که باد است یا آتش است

بزیر تو آن باره پیلتن.

فرخی.

بتنجید عذرا چو مردان جنگ

ترنجید بر باره تند تنگ.

عنصری.

براه اندر نه خسبی نه نشینی

به پشت باره ویرو را ببینی.

( ویس و رامین ).

هنوزت نگشته ست گهواره تنگ

چگونه کشی از بر باره تنگ.

برانگیخت آن باره آتشی

به دست آهنین نیزه سی رشی.

اسدی ( گرشاسب نامه ).

زهره چون بهرام چوبین باره ٔچوبین بزیر

آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته.

خاقانی 

9- بالا و پالا و پالاذ: اسب آماده و یدک که انرا بر در چادر و یا کنار اسب سواری پالایند

چو بشنيد بهرام پالاى خواست

يكى جامه خسرو آراى خواست‏

چو خورشید بنمود پهنای خویش 

نشست ازبر تندپالای خویش.

فردوسی 

ز دروازه تا درگه شه دو میل 

دو رویه سپه بود پالا و پیل.

اسدی

10- بور: 

بیازید چنگال گردی به زور

بیفشارد یک دست بر پشت بور

بمغز اندر افتد ترنگاترنگ 

هوا پر کند ناله ٔ بور و خنگ.

فردوسی

زمین پاک جنبان از آشوب شور

زمان خیره از ناره خنگ و بور.

اسدی (گرشاسب نامه ).

11- پوینده: اسب دونده

چو پوینده در زابلستان رسید

سراینده در پیش دستان رسید

12 پیل: اسب بزرگ و سنگین

به آوردگه رفت چون پیل مست

یکی پیل زیر اژدهایی به دست

13- پلنگ: اسب پرناز و پهلوی پرورده

چمان و چران چون پلنگان به کام

نگون گشته زین و گسسته لگام

14- تازی: اسب لاغر میان تازی و تازنده 

نگون شد سر تازی و جان بداد

دل توس پر کین و سر پر ز باد

15- تکاور: اسب  تگ اورنده  و تازنده و خوش رفتار

 نوند تکاور همی داشت نرم

همی ریخت از دیدگان آب گرم

چو بشنید پیغام ، سنجه برفت 

بر دیو، فرمان شه برد تفت 

تکاور همی رفت تا پیش دیو

برآورد در پیش او در غریو.

فردوسی.

تکاورتکی ، خاره دری ، تو گفتی 

چو یوز از زمین برجهد کش جهانی.

منوچهری.

16- تند تاز: اسب دونده 

همان گه پدید آمد از دشت باز

سپهبد بر انگیخت آن تند تاز

17- تیز رو: اسب تند رو

یکی تازیانه بر آن تیزرو

بزد خشم را نام بردار گو

18- چرمه: اسب سپید یا اندکی خاکستری

فرستاده در پیش او باد گشت

به زیر اندرش چرمه پولاد گشت

ز هرای اسپان و آوای کوس

همی آسمان بر زمین داد بوس

شوم چرمه ٔ گامزن زین کنم 

سپیده دمان جستن کین کنم .

بر آن چرمه ٔ تیزرو زین نهاد

چو زین از برش خشک بالین نهاد.

سپه راند و بربست بر چرمه تنگ 

برآمد چو شیری به پشت پلنگ .

که تا زنده ام چرمه جفت منست 

خم چرخ گردان نهفت من است .

فردوسی .


برانگیخت پس چرمه ٔ گرم خیز

درافکند در هندوان رستخیز.

چو گلگون شده چرمه از خون مرد

شده بازچون چرمه گلگون ز گرد.

اسدی 

ز شبدیز چون شب بیفتاد پست 

برون شدْش چوگان سیمین ز دست 

بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی 

بمیدان پیروزه زرینه گوی .

نظامی

سالار تکسواره گردون بجنگ دی

بر چرمه تنگ بندد و هرا بر افکند

خاقانی

19-هیون: اسب بزرگ

خروش تبیره برآمد ز در

هیون دلاور بر آورد پر

20-  خَنگ.  اسپ سفید. 

یکی مادیان تیز بگذشت خنگ 

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.

همان شب یکی کره ای زاد خنگ 

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.

دو تن برگذشتند پویان براه 

یکی باره ٔ خنگ و دیگر سیاه.

وز آخور ببرده ست خنگ و سیاه 

که بد باره ٔ نامبردار شاه.

فردوسی.

شبانه آن مرد مرغزاری دید در بهشت و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ. ( عطار)

آب آموی از نشاط روی دوست 

خنگ مارا تا میان آید همی.

رودکی.

مردی همی آمد سوار بر خنگی و جامه های سفید پوشیده. ( بلعمی ).

فرودآمد از پشت پیل و نشست 

بر آن پیلتن خنگ دریاگذار.

فرخی.

شهنشه از سراپرده درآمد

بپشت خنگ گرگانی برآمد.

(ویس و رامین ).

.  بانیروتر و نیکوخوتر خنگ. (نوروزنامه ).

بختی که سیاه داشت در زین 

خنگیش بزیر ران ببینم.

خاقانی.

نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست 

نه مرغی چنین آید آسان بدست.

نظامی.

یکی از برخنگ زرین جناغ 

یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.

اسدی (گرشاسبنامه ).

21- دیزه: اسبی است که از کاکل تا دمش  سیاه کشیده شده است.

چماننده دیزه هنگام گرد

چراننده ی کرکس اندر نبرد

کجا دیزه ٔ تو چمد روز جنگ 

شتاب آید اندر سپاه درنگ .

فردوسی .

یکی دیزه ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند.

دقیقی .


22- رخش: نام اسب رستم - اسب سرخه 

یکی رخش بودش به کردار گرگ

کشیده زهار و بلند و سترگ

23 سیه: نام اسب سیاوش

سیاوش سیه را به تندی به تاخت

به شد تنگ دل جنگ آتش بساخت

24- سمند: اسب زرد رنگ

کمان را به زه بر به بازو فکند

سمندش بر آمد بر ابر بلند

25- شباهنگ: نام اسب بیژن

به پشت شباهنگ بر بسته تنگ

چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ

26- شبرنگ: اسب  سیاه

بر انگیخت از جای شبرنگ را

بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

27- شبدیز: اسب سیاه خسرو پرویز

بگفت و بر انگیخت شبدیز را

بداد آرمیدن دل تیز را

28-  سبزخنگ ؛ اسب چون بسیاهی و سبزی  گراید  - سرخ خنگ ؛ اسب  پیسه که بسرخی  گراید - سیاه خنگ ؛ اسب دورنگ که بسیاهی  گراید . - نقره خنگ ؛ اسب چون سپید  باشد.  

ز دریا برامد یکی سبز خنگ 

سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ

دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم

بلند و سیه‌خایه و زاغ چشم

کشان دم در پای با یال و بش

سیه سم و کفک‌افگن و شیرکش

؛ بچه ٔ سبزخنگ آورد گشن.

وین تاختن شب از پس روز

چون از پس نقره خنگ ادهم.

ناصرخسرو.

عیسی که نقره خنگ سپهر است مرکبش 

ز او هیچ کم نشد که بران لاشه خر نشست.

سیدحسن غزنوی.

یعنی آن نقره خنگ او از برق 

بر جهان خرمن زر افشانده ست.

خاقانی.

29- شیر: اسب  دلیر

چو مادرش بیند کمند سوار

چو شیر اندر آید کند کارزار

30-  چال 

از بوی مشک تبت کان صحن صیدگه راست 

آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش.

خاقانی  

31- کشتی: اسب دریاگذر

دوان باد پایان چو کشتی بر آب

سوی آب دارند گفتی شتاب

32- کوه: اسب  کوه پیکر

یکی ژنده پیل است بر پشت کوه

مگر رزم سازند یک سر گروه

33- گرگ: 

یکی رخش بودش به کردار گرگ

کشیده زهار و بلند و سترگ

34- گلرنگ:  رخش اسب رستم

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افکند گلرنگ را

35- نهنگ: اسب جنگی

چو زین برنهادش بر آهخت تنگ

بجنبید بر جای تازان نهنگ

36- نوند: اسب  زیرک و با هوش

گراینده ی تیز پای نوند همان

شست بدخواه کردش به بند

37- اُله = عقاب : اسب تیز رو

به زیر اندر آورد و کردش دوال

الویی  شده رخش با پرّ و بال

38-گلگون  سرخ و سفید:

در سر گرفته با نقط کلک اصفرت 

گلگون آسمان هوس چال و ابرشی.

اخسیکتی

39-خردموی نرم چرم

سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم 

تیز گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی .

 ( منوچهری )

40-توسن اسپ سرکش و نااموخته

مرا در زیر ران اندر، کمیتی 

کشنده نی و سرکش نی و توسن .

منوچهری .

این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن . (تاریخ بخارا ص 101).

گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند

من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .

خاقانی .

41-نهاز اسپ سرگله 

تازیان و دوان همی آمد

همچو اندر فسیله اسپ نهاز.

رودکی.

من ز خداوند تو نندیشم ایچ 

علم ترا بیش نگیرم نهاز.

خسروی 

سپه دشمن او را رمه ای دان که در او

نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.

فرخی.


سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد

کرا آز باشد دلیل و نهازش.

ناصرخسرو.

راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک 

جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز.

سنائی.

ز بیم هیبت و سهم سیاست تو به دشت 

ز گرگ پنجه فروریزد از نهیب نهاز.

ای ز سهم پهلوان و رای داد آموز تو

یوز از آهو در گریز افتاده و گرگ از نهاز.

سوزنی.

42-ستاغ   کره ٔ اسب شیرخواره 

بشوی نرم هم بصبر و درم 

چون بزین و لگام تند ستاغ .

شهید بلخی .

من باتو رام باشم همواره 

تو چون ستاغ کره جهی از من .

خفاف .

هزار دگر کرگان ستاغ 

بهر یک بر از نام ضحاک داغ .

اسدی .

43-نوند

چرخ چنین است و بر این ره رود

لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند .

رودکی.

چو او را ببینی میان را ببند

ابا او بیا بر ستور نوند.

رسیدند بر تازیان نوند

به جائی که یزدان پرستان بدند.

از آنجای برگاشت تازی نوند

فرومانده از کار چرخ بلند.

فردوسی.

کدام است گفتا دو اسب نوند

همه ساله تازان سیاه و سمند.

اسدی.

چه کنی تو ز آب و آتش و باد

چه کنی تو ز خاک و باد نوند.

سنائی

شود بسته ٔ بند پای نوند

وز او خوار گردد تن ارجمند.

کجا رفت خواهی همی چون نوند

به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.

بیاورد ضحاک را چون نوند

به کوه دماوند کردش به بند.

بیاورد  فرزند را چون نوند

چو غرم ژیان سوی کوه بلند.

همی شد پسش شیربان چون نوند

به یک دست زنجیر و دیگر کمند.

همی گرد آن شارسان چون نوند

بگشتند و جستند هر گونه بند.

وز آنجا هیونی بسان نوند

طلایه سوی پهلوان برفگند.

فرستاد مر دایه را چون نوند

که رو زیر آن شاخ سرو بلند.

برافکند پیران هم اندر شتاب

نوندی بنزدیک افراسیاب

فردوسی.

سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز

کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.

ناصرخسرو.



به نامه درون سربسر کرد یاد

نوندی برافکند برسان باد.

نوندی برافکند نزدیک سام 

که برگشتم از شاه دلشادکام.

نوندی برافکند هم در زمان 

فرستاد نزدیک رستم دمان.

فردوسی.


نوندی سر سال نو کرد راست 

خراج از خداوند کابل بخواست.

ز هرچ آگهی زو به سود و گزند

بدان هم رسان زود نزدم نوند.

اسدی.

44- آتش گهر

چنان گرم شد رخش اتش گهر 

که گفتی بر امد ز پهلوش پر 


ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ

همی رفت برسان آذرگشسپ


به گفت و برانگیخت پیسه ز جای

تو گفتی شد آن باره پرّان همای

بدین گونه تا برگزید اشقری

یکی باد پایی گشاده بری

فسیله. گله و رمه و اسب و استر و خر باشد وگله ٔ آهو و گاو را نیز گویند

تازیان و دوان همی آید

همچو اندر فسیله اسب نهاز.

رودکی .

فسیله بدان جایگه داشتی 

چنان کوه تا کوه بگذاشتی.

فسیله به بند اندر آورد نیز

نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز.

به چوپان بفرمود تا هرچه بود

فسیله بیارد بکردار دود.

فردوسی.

نخواهیم شاه از نژاد پشنگ 

فسیله نه خرم بود با پلنگ.

فسیله بسی داشتی در گله 

به کوه و بیابان بکرده یله.

اسدی.



هزار اسب که پیکر تیزگام 
به برگستوان و به زرین ستام.

اسدی.


أسبان پولادپای

چو از شهر بیرون نهادند پای

خروش آمد از کوس و هندی درای

ز غریدن کوس و از کره نای

ز آواز اسپان پولاد پای







آریان پارسی

شتر نزد پارسیان

  شتری که اسفندیار را برای گرفتن رستم به زاولستان میبرد  بر سر راه زابلستان   خوابید و بر نخاست  و اسفندیار سرش برید به شبگیر هنگام بانگ خرو...