خور چو مرد پارسی بر سر نهد تاج کیان
بر نشیند همچو کیخسرو به تخت آسمان
اردشیر اید رم کردان چو از آتشکده
فرهی چون بره ی بوری به دنبالش دوان
دیلم اسپاران پره بسته همه زوبین بدست
بر تن کوچ و بلوچان آهنین برگستوان
همچو زرمهر هزار افتان خردمندی وزیر
بر سر کت بر نشسته دادگر نوشیروان
سور اگر کامت روا باشد بیوگانی خوشست
ایرج از آزادگان و دختش از هاماوران
دادگر شاهی همایون چون انوشروان به تخت
درکنار تخت خسرو یار دانا بختگان
فر یزدانی فروتابیده بر ایران زمین
هم ز فر ایزدی دارد همه میهن نشان
ای برادر از چه میجنگی نه با هم دشمنیم
زاده یک خانه ایم و جوجه یک آشیان
چشمها سوی خراسانست و خورشیدی نتافت
کو اشو زرتشت تا آید ز بلخ بامیان
نی یکی پوینده با یاران براه دوستی
نی یکی پاینده ی پیمان چو یار مهربان
همچو زخم از خون پریم و جای بانگ و ناله نیست
همچو زخم از خون پریم و جای بانگ و ناله نیست
بر جگر دندان بخاید مرد از درد گران
آسیا بر خون ما گردانده دست اهرمن
بارگی بر کشته ما رانده مشتی خرچران
بر فراز خاک خون پاک ایرج ریختند
رود کیکاوس را کشتند زیر اسمان
تهمتن افتاده در چاه شغال نابکار
کشته شد اغریرث از دست پر اسیو زمان
رستم ان پشت و دل ایرانیان پشتش شکست
در سپاه دشمنان کشته است فرزند جوان
رستم ان پشت و دل ایرانیان پشتش شکست
در سپاه دشمنان کشته است فرزند جوان
رستم آنجا رود رود و رود او در خاک و خون
در سمنگان مادرش تهمینه موی از سر کنان
ما همه آزادگان از دل بر آورده خروش
ما همه آزادگان از دل بر آورده خروش
داغدار ان دلیران ان یلان باستان
گوشه هر سینه از ما اتشی از پیشداد
میبرد پور از پدر چندان که میگردد جهان
مویه گر با یاد ان نیکان پشیو و شیونیم
سوگواریم از زمان باستان تا جاودان
تازه گردد داغشان تا یاد شان نو میشود
خون ان پاکان چکد از گرده ما همچنان
سوگ سهراب و سیاوش داغ ایرج تازه کرد
داغ دل چون تازه گردد خون دل گردد روان
رستم آن پشت و پناه شهر ایران کشته شد
ما همه در چنگ دیوان و به بند هفت خوان
خاک ایران پی سپر شد از پی افراسیاب
تخمتن در هفت خوان و دیو در مازندران
زندگی سوگ سیاوش گشت و پور زال نیست
تهمتن کو تا بپوشد بر تنش ببر بیان
ماردوشان بیش و مردم خوارتر از اژدهاگ
نیست آسنگر برافرازد درفش کاویان
نی فریدونی که گرز گاو سر گیرد به دوش
نی دگر رخشی ز کابل نی یلی از سیستان
پارسی آزادگان در چنگ دیوان مانده اند
آریان آوارگان گردیده زی ایوارگان
اسب گرگانی بکام دیگران گردیده نام
تازیان پهله پرورده نژند ماکیان
صدهزاران ایرج و سهراب از ما کشته شد
نیست فرزانی چو فردوسی که گوید داستان
سال اینک یکهزار از گفتن شهنامه رفت
رستمی گر نیست باری اردشیر بابکان
کار ایران راست گردان رخش مفت چنگ تست
امد از کابل به رستم گفت مرد اسپبان
ای اشو زرتشت ما را اتشی در دل فرست
یا بسوزد دوده را یا دوده سازد دودمان
میهن ازادگان ویران و وارون ای دریغ
پاک ایران َ شهریان اینک شده بی خانمان
در بدخشان خون چکد از دیدگان مانند لعل
سینه تفتان گدازان است از آتش فشان
پارسی ازادگان خوارند در خوارزم و بلخ
رخت بسته پهلوی از شهر آذرپادگان
نی بخوارزم است خوارزمی و نی سغدی بسغد
کرد کرمانجان گرفتارند در سنجار و وان
نی به بارز نی به تفتان خانه از بهر بلوچ
نی دگر هم میهمنان را مرد پشتین پشتبان
پس چه شد ان دیلم اسپاران پیل اوژن که بود
پس چه شد ان تالشان اسپهبدان لنکران
نی برازنده به غرج است و نه شاری در پشین
نی دگر شاخی به اشکاشم نه شیر بامیان
نی به فرغانه دگر اخشید و نی گیلان به مرو
نی دگر افشین به اشروسن نه نیرونی به کش
نی دگر ماهویه را بینی به مروشاهگان
نی دگر باشد فریبرز دلاور پیشرو
نی دگر گرشاسب گیسوور نه سام گرزبان
نی برازنده به غرج است و نه شاری در پشین
نی دگر شاخی به اشکاشم نه شیر بامیان
نی به فرغانه دگر اخشید و نی گیلان به مرو
نی دگر ترخان بسغد و نی بگرگان فرخان
نی دگر ماهویه را بینی به مروشاهگان
نی دگر باشد فریبرز دلاور پیشرو
نی دگر گرشاسب گیسوور نه سام گرزبان
کو دگر آرش که از رویان گشاید دستبرد
تیر را زی کاشغر راند نشاند بر نشان
گرجیان را خانه گاه امد به تفلیس اران
ارمنان را پایتخت آمد به شهر ایروان
شهر دربند است و خاکش توتیای دیده هاست
کوه و دریا را بهم پیوسته دیوار زمان
بچه ی مسگر کجا شد تا در اید از زرنگ
پیش راند در میان رودان سپاه بیکران
کو رم کردان گیلویه کجا شد کاریان
پیش راند در میان رودان سپاه بیکران
کو رم کردان گیلویه کجا شد کاریان
یا چه شد جستان وهسودان و طرم طالقان
نی دگر ماکان کاکی نی دگر دشمن زیار
نی دگر شروانشهان و نی دگر شه اخستان
تیره از ما فرهی و فر و بخت و روزگار
هریکی یکسو خری دارد کشیده زیر ران
کو جوانمردی چو کاوه تا برافرازد درفش
گویی ایرانشهریان را نیست مردی کاردان
کو جوانمردی چو کاوه تا برافرازد درفش
گویی ایرانشهریان را نیست مردی کاردان
مان ایران میرسد آنرا که پور ایرجست
بندگان را نیست هرگز ارج و ارز بستگان
اینچنین بدبختی ای شاها چرا آمد پدید
این سیه روزی ز دست مشتی خام قلتبان
ان یکی گوید که من از تخم خر گشتم پدید
این یکی گوید مرا باشد نژاد از مادیان
پای کوبد بر زمین گر خوانی او را پهلوی
بگسلد زنجیر اگر گویی که هستی پهلوان
بهر کام دشمنان خوارند همچون روسپی
پیش پای دوستان خارند خار جانستان
دشمنان را سود میبخشند چون بوی بهار
دوستان را در زیان دارند چون باد خزان
روبه لاسند می خوابند دزدان را به زیر
چون سگ مردم گزا هارند بهر میهمان
میهمان را پاچه میگیرند اینان همچو سگ
مردمان را می کشند این ناکسان از بهر نان
با برادر بر سر کینند همچون سلم و تور
همچو گرسیوز سیه کارند همرنگ زمان
این یکی گور پدر کاود ز کین و دشمنی
ان یکی خون پدر جوید بشمشیر گمان
آن یکی گوید خرم عرعر چه شد افسار من
مادرم را با خری بودست پیوند نهان
تابه کی نامردمان بر مردمان فرمانرا
تا به کی گرگان شبان باشند و دزدان پاسبان
ما به شام تار در ماندیم و یاران رفته اند تابه کی نامردمان بر مردمان فرمانرا
تا به کی گرگان شبان باشند و دزدان پاسبان
بانگ سگ مانده است و اتش از گذشت کاروان
هریکی اتش بسوی گرده خود میکشد
بستگان را نیست پیوندی دگر با بستگان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر