شاهکار فردوسی در چوگان بازی سیاوش و تیر اندازیش
چه ایجازی چه اعجازی چه تصویرگری
این بازی نزد افراسیاب بود و سیاوش مهمان انان بود این روز یکی از روزهای همدلی پارس و توران است سیاوش پس از یکی دو تک هنر نمایی میابد و نزد افراسیاب مینشیند و به ایرانیان و ترکان میگوید اینک میدان شما را - اما ایرانیان بیی پروا گوی میبردند و هیچ پروا و دریغ تورجیان نداشتند
سیاوش غمین شد ز ایرانیان سخن گفت بر پهلوانی زبان
سیاوش دلخور از یارانش به پهلوی میگوید گر این میدان بازیست و اگر کارزار ست این دست باید ببازید تا افراسیابیان ببرند
ان درماندگان که ایرانیان را به پارث و پارس بخش کرده اند کجایند تا در این بیت معنای پهلوی را در یابند
میدانیم که افراسیابیان نیز ایرانی بودند و سیاوش چون می خواست سرزنش بین خود و یارانش باشد به دری سخن نگفت و به پارسی پهلوی گفت تا افراسیابیان ندانند چرا که گویش پارسی فصیح را خواه ناخواه افراسیابیان درمییافتند زینرو به پارسی پهلوی گفت پارسی پهلوی اینجا می تواند بلوچی باشد سورانی باشد کرمانجی باشد پشتو باشد هرچه هست پهلویست ناب و ويؤه ارگ است بيروني نيست دری نیست پیدا نیست
یاران سیاوش بی پروا گوی میبردند
سیاوش غمین شد ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یکبار گوی
داو دیگر تورجیان میبرند وشور وچون شور و غوغای تورجیان از ان پیروزی بر می خیزد افراسیاب درمییابد که سخن پهلوانی سیاوش چه بوده و شاد میشود و انگاه کمان سیاوش خواست تا بنگرد سیاوش کمان از قربان برگرفته ورا میدهد شاه میستاند و در کمان خیره میماند و افرین میخواند وبه گرسیوز میدهد تا کمان را خانه بمالد و به زه ارد نمییارد افراسیاب میستاند زانو میزند و نمیتواند خسته خستو میشود که چنین چرخ بازوی سیاوشی میخواهد سپس باره می اورند سیاوش بر می نشیند هرا برافکنده و میتازد
نشست از بر بادپیمایی چو دیو
بر افشارد ران و برامد غریو
ستودن های فردوسی شاهکارست همه جا و انگاه که میگوید برامد غریو سیاوش هرا بر افکنده یا خروش همگان است بیک تاخت تیر ی میاندازد چشمان گردنکشان بر نشان تیر نشسته خیره مانده که تیر دومین و سومین بر نشان نشسته تیر پشت تیر نشان غربان میکند
سياوش کار خویش نمایاند و کاریش نماند تا اینجا فردوسی چیزی از دست و عنان نگفت پیش از فردوسی از زمان کهن پارسیان تکاوری و نبرد و ستایَش دانشی ارجمند میشناختند انچنان که در زبان پارسیان کهن ریشه واژه فرهنگ از دانش رزم ست فرهنگیان به دانایان این دانش گفته میشد نمای سوار و سپاه دشمن و در افتاد چون اتش و باد تیز و یا چو تیر اوژنم بر نشانم چه بر روی پایم چه بر اسب رانم و بسیاری دیگر از روزگار باستان در رزم نامه های پهلوی امده است نمیدانم چه اندازه اش از این نماها به فردوسی رسیده و چه اندازه کار اوست گرچه هرکوهی نزد هنرمندی او کوتاهست با این همه تا پایان کار سیاوش و غربال شدن نشان
سیاوش اسب را با فشار ران رها می کند و تا پایان کار کاری با باره اش ندارد استادی فردوسی اینست که همه اینها را نگفته به تو نشان میدهد
داستان مشهوریست که پیشینیان اورده اند از دو شاعر بزرگ عرب که روزی علقمه الفحل مهمان امروالقیس شد بر سر شاعری و ستایش سواری خویش داوری نزد همسر امروالقیس بردند
زن به شوهرش گفت او سوارتر و شعرش برتر و اسبش تیز تراست
باره او عنان رها کرده چون ابری بهاری پیش میرود و تو با تازیانه و مهمیز اسبت را به اب و عرق نشانده ای بنا بر این دو بیت از هر یک
فللسوط الهوب و للساق درة
وللــزجر منــه وقـع أخرج مهذب
امروالقیس
فـأدركــهن ثـانيــا مــن عنانه
يمــر كـــمر الــرائح المتـحلب
علقمه
اگر بنا بر این داوری پیش رویم فردوسی از هر دو شاعرترست چرا انکه بی یاد کرد ازعنان رها تیزی و ترمی باره سیاوش را نمود نه یادی از عنان کردو نه تازیانه و نه پاشنه پا بر گرده
باری سیاوش چون از کار پرداخت عنان را به دست راست می پیچد و تیری دیگر نه بر نشان برانجا که می خواست مینشاند شاید بر کلاه جوانکی باشد شاید بر مرغی بر شاخ نشسته عنان بر دست راست پیچید تا دست چپ برای نشان و نشاندن رها باشد این هنری دیگر و بیش بود وانگاه کمان را از زه به بازوفکند میاید
اگر بزرگترین کارگردانان با بزرگترین سرمایه بخواهند شاهنامه را به بازی کشند بیش از انکه فردوسی گفته نیاز به نوشتن ندارند اگر انچه گفته دریابند
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر ببازو فگند
بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست
برو آفرین ز آفریننده خواست
ببنید پایان را
فرو امد و شاه بر پای خاست
-
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
گزین کرد شایستهٔ کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کرنای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب
سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار
ندیدیم برزین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه
بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت
به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان زکردار خویش
سیاووش غمی گشت زایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یکبار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من یکی نیکخواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند
بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان
نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست
بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزاین
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو
برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر
بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست
بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند
بیامد بر شهریار بلند
اسپریس و اسپرسا پهنه ایست در شهرهای ایران مینهادند و به انگلیسیش بیش و کم پیست و عربی میدان یا ساحه میگویند بسیاری از انان ناماورند چون اسپرس نیشابور و اسپهان و اردبیل و سبزوار و نیز پیمانه زمین است اندازه اسپرس دو فرسنگ و هر فرسنگ هزار گام و هر گام دو پاست این پهنه در بابل باستان نیز بوده و با همین نام پارسی می خواندند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر